کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

بابا و پسرش

درد و دل پدر با پسرش

سلام پسرکم. خوبی بابایی؟ دهم این برج یعنی خرداد ماه نود و یک شما شش ماهت تموم شد و رفتی توی هفت ماه. برای شش ماهگیت یعنی نیم سالگیت، مامانت یه جشن تولد کوچیک گرفت. البته اون موقع ما اصفهان بودیم.  بابایی تازگیا، یعنی تازه تازه هم که نه، مدتیه دلم گرفته. دلم برای روزهایی تنگ شده که غم و غصه های خنده داری داشتم. غم هایی که الان به هرکدومشون فکر می کنم به عقلم شک می کنم که واقعا اون روزها من عقل داشتم یا نه؟ آبان امسال من میرم توی 29 سالگی و جوونیم هم مثل برق و باد داره میره. خیلی سخته برای من که از جوونیم هیچی نفهمیدم و در اصل اصلا جوونی نکردم. تا درسم تموم شد سریع ازدواج کردم و بعدش هم سربازی و بعدشم که خدا شما را به من داد. خدا را شکر...
23 خرداد 1391

بابایی دلتنگه!

سلام بابایی. خوبی گل پسرم؟ یه مدتی خیلی سرم شلوغ بود. بعدش هم که عید شد و بعدش هم که به دلیل بی حوصلگی نتونستم بیام اینجا و برات از روزگار بنویسم. نازکم من الان اصفهانم. به خاطر کار مجبور شدم بیام اصفهانم. چون قراردادم تمدید نشد و گمرک هم هنوز جواب مصاحبه ها را نزده و من و مامان مینا هم با هم فکر کردیم و به این نتیجه رسیدیم که بهترین کار اینه که برای زندگی بیایم اصفهان و منم اومدم دنبال مقدمات این کار. اما تنهایی! الانم به شدت دلم تنگه و هر روز دارم خودمو با فیسبوک سرگرم می کنم و عکس ها و فیلم های شما که کمی از دلتنگی هام کم بشه. الانم که 2ساعته وارد بامداد شنبه نهم اردیبهشت نود و یک شدیم و من هم دوشنبه بلیط دارم برای برگشت به بندر و به شدت ...
9 ارديبهشت 1391

تولد مامان مینا مبارک

  سلام بابایی. خوبی گل پسرکم؟ بابایی! امروز سالروز یکی از بهترین روزهای زندگی منه؛ به غیر از روز به دنیا اومدن شما. امروز که 24 اسفنده، هم زادروز مامان میناست و هم سالروزی که من و مامان مینا عقد کردیم. 24 اسفند 87 که همزمان بود با زادروز پیامبر اسلام و ولادت حضرت صادق یکی از بهترین روزهای زندگی من رقم خورد. روزی که 4سال به خاطر رسیدن بهش جنگیدم و انصافا الان هم پشیمون نیستم. بابایی می خوام اینو بدونی که مامانی واقعا به چای من زحمت کشیده و خیلی فداکاری کرده. به خصوص توی دوران شوم و سیاه سربازی که منو خیلی تحمل کرد. به خصوص اون خدمت سختی که من داشتم و آزار و اذیتی که فرماندهان نیروی مقدس انتظامی توی خدمت مقدس سربازی به من دادند و رو...
24 اسفند 1390

کیان سه ماهه

سلام.دیروز آقای کیان خان ما سه ماهش تمام شد و امروز رفت توی 4ماهگی. راستی یاد گرفته آقا واسه ما حرف میزنه و غر میزنه و دعوا می کنه و می خنده و زندگی شیرین ما را شیرین تر کرده. امروز برای اولین بار قهقهه زد که من از ذوقم یه جوری قربونش رفتم که ترسید و زد زیر گریه. به هرحال اینکه این پسره شد سه ماهش. خدا را شکر خوابش خوب شده و شبها هم می خوابه. راستی اینم بگم این آقا پسر ما طی عملیاتی خشونت بار مسلمان شد. البته اینم بگم که مسلمونی به این چیزها نیست. آدم باید آدم باشه. اگه آدم باشیم یعنی مسلمانیم و سر تسلیم مقابل خدا فرو میاریم. امیدوار هم هستم که پسرکم مسلمان شناسنامه ای نباشه و رسمش اسلامی باشه و کارهاش. دوست دارم اسلامش تحقیقی باشه نه مثل ...
11 اسفند 1390

منم افسردگی بعد از زایمان گرفتم!!!

یه مطلب جالبی امروز خوندم که می گفت پدران هم بعد از بچه دار شدن دچار افسردگی میشن! خدا وکیلی باید قلم پژوهشگر و نویسنده را طلا گرفت. آخه من که پدرم در اومده. ظهر که از سرکار بر میگردم خونه، آقا کیان یا خوابه یا بیداره و داره بازی می کنه یا بیداره و داره عربده کشی می کنه! تازه وقتی که می فهمه می خوایم یه لقمه غذا بخوریم یادش میفته که باید گریه کنه! چند شبی هم هست که خواب تعطیل! ظهرها هم که من بعضی وقتا می تونم بخوابم و مامان مینا نه! امروز صبح هم که با اجازتون گیج خواب بودم و کار هم بی کار! فکر کنم همین روزهاست که بنویسند بابای کیان به دلیل افسردگی بعد از زایمان دست به خود کشی زد و به ملکوت اعلی پیوست! حالا از ما گفتن بود... آقا کیان...
27 بهمن 1390

بابایی و یادی از کودکی

سلام پسرک گل بابا. نمی دونم وقتی اینا را می خونی اصلا نی نی وبلاگی وجود داره یا نه؟ اما می دونم اگه هم باشه از این قالب در اومده.امروز داشتم فکر می کردم چه قدر زود گذشت 28سال از عمر بابایی. انگار همین دیروز بود که می رفتم مهدکودک، بعدش دبستان و راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه و سربازی و سرکار و ازدواج و مسوولیت یک زندگی و اصلا نفهمیدم کی بابا شدم! هنوزم که هنوز وقتی کارتن های زمان خودم را می بینم میرم توی اون روزها. یادش بخیر بابایی! واقعا چه قدر زود گذشت، روزهایی که بابام وقتی میومد با یه بغل پر از اسباب یازی میومد و همون شب خرابشون می کردیم و منتظر می موندیم تا باباجونت برامون بازم اسباب بازی بخره. یادمه بچه که بودیم خونه خانوم جونم که مام...
25 بهمن 1390

لالایی بابایی

سلام. یکی دو هفتس می خوام یه پست بذارم که نمیشه. نه حسش هست و نه وقتش که تمومش کنم متن این پست را! اما عوضش مامان مینا از پسرکم عکس های خوشگل می گیره و میذاره توی وبلاگش و منم ازش می دزدم و میذارم اینجا. از اونجایی هم که مدتیه توی تَرکَم، نمی تونم عکس کیانو بذارم توی فیسبوک. لامصب ترک فیسبوک هم واقعا خیلی سخته!!! حالا این عکس ناز را از پسر نازم میذارم... لالایی بابایی ...
24 بهمن 1390