بابایی دلتنگه!
سلام بابایی. خوبی گل پسرم؟ یه مدتی خیلی سرم شلوغ بود. بعدش هم که عید شد و بعدش هم که به دلیل بی حوصلگی نتونستم بیام اینجا و برات از روزگار بنویسم. نازکم من الان اصفهانم. به خاطر کار مجبور شدم بیام اصفهانم. چون قراردادم تمدید نشد و گمرک هم هنوز جواب مصاحبه ها را نزده و من و مامان مینا هم با هم فکر کردیم و به این نتیجه رسیدیم که بهترین کار اینه که برای زندگی بیایم اصفهان و منم اومدم دنبال مقدمات این کار. اما تنهایی! الانم به شدت دلم تنگه و هر روز دارم خودمو با فیسبوک سرگرم می کنم و عکس ها و فیلم های شما که کمی از دلتنگی هام کم بشه. الانم که 2ساعته وارد بامداد شنبه نهم اردیبهشت نود و یک شدیم و من هم دوشنبه بلیط دارم برای برگشت به بندر و به شدت دارم لحظه شماری می کنم که بیام و شما و مامان مینا را ببینم. چون دلم برای تو مامان مینا یه ذره شده. امروز هم که داشتم با مامان مینا چت می کردم یه سری عکس های جدیدتو برام فرستاد که خونه مامان جون اینا ازت گرفته. بابایی منم حوصله ندارم دیگه و برای حسن ختام عکس خوشگل توی ناز پسرم را میذارم. فعلا خدا نگهدار و به امید دیدار. دوستت دارم بابایی و بوس بوس...