درد و دل پدر با پسرش
سلام پسرکم. خوبی بابایی؟ دهم این برج یعنی خرداد ماه نود و یک شما شش ماهت تموم شد و رفتی توی هفت ماه. برای شش ماهگیت یعنی نیم سالگیت، مامانت یه جشن تولد کوچیک گرفت. البته اون موقع ما اصفهان بودیم.
بابایی تازگیا، یعنی تازه تازه هم که نه، مدتیه دلم گرفته. دلم برای روزهایی تنگ شده که غم و غصه های خنده داری داشتم. غم هایی که الان به هرکدومشون فکر می کنم به عقلم شک می کنم که واقعا اون روزها من عقل داشتم یا نه؟ آبان امسال من میرم توی 29 سالگی و جوونیم هم مثل برق و باد داره میره. خیلی سخته برای من که از جوونیم هیچی نفهمیدم و در اصل اصلا جوونی نکردم. تا درسم تموم شد سریع ازدواج کردم و بعدش هم سربازی و بعدشم که خدا شما را به من داد. خدا را شکر که همش یه روز در میون هم بیکار میشم. از بعد از عید هم بیکار شدم و واقعاً آزار دهنده بود برای من این بیکاری. البته خب فعلا با یه مدرک به درد نخور لیسانس و 8 سال هم سابقه روزنامه نگاری رفتم توی یه آژانس و هر روز برای -به قول ما اصفهانی ها- یه قرون دوزار باید همش دنده عوض کنی و گاز و ترمز و کلاچ بگیری و بشی راننده مردم و اصلا گور بابای اعتباری که توی دوره روزنامه نگاری داشتم و 4 سال دانشگاه. حالا بازم من لیسانس دارم. طرف که با فوق لیسانسش داره توی آژانس کار می کنه.
بابایی واقعیتش خیلی خستم. هم روحم خسته هست و هم جسمم. امروز دیدم پشت یه ماشین نوشته بود: «ای کاش جوانی هم المثنی داشت». اینو که خوندم واقعاً دلم گرفت و به خدا گفتم: خداجون! یعنی نمیشه به عقب برگشت؟ یعنی میشه خدا چشمامو باز کنم و ببینم همش خواب بوده و هنوزم همون حمید دانشجوی جوونی هستم که خیلی هم شیطون بود و هم مظلوم و گوشه گیر و خلاصه پر بود از تناقض؟ یعنی میشه همون حمیدی بشم که اگه توی یکی از مهمونی های فامیلی خونواده بابام نبودم بهم زنگ بزنند و بگن پاشو بیا که اینجا سوت و کوره! بابایی یه وقتی فکر نکنی من دلقک بودما! نه عزیزم! من خیلی شاد بودم و خدا را شکر همه منو دوست داشتند توی خونواده بابام به خصوص و دروغ چرا؟ رابطم هم با خونواده مامانم زیاد خوب نبود؛ از بس فکر می کردند جایی خبریه! بی خیال اصلاً که بازم زدم توی خط غیبت!
بابایی در آخر این عکسو میذارم اینجا از غروبیه که برگشتنه توی جاده اصفهان-شیراز گرفتیم. ان شاءالله به زودی هم عکسای خودتو میذارم.دوستت دارم. فعلاً بای بای