کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

بابا و پسرش

چند کلام با پدر و مادرها

سلام. امروز در حین مطالعه به نکات جالبی در مورد تربیت کودک برخورد کردم که بد ندیدم پدر و مادر های عزیز هم از آنها مطلع شوند. هیچ وقت از کودکتان سوالی نپرسید که مجبور شود پاسخ دروغ بدهد. مثلا اگر ستکانی را شکسته از او نپرسید چه کسی آن استکان را شکست؟ بگویید تو این را شکستی و حالا خرده های آن را با کمک یکدیگر جمع می کنیم. اگر منکر شکستن آن شد به او نگویید دروغ نگو یا دروغ می گویی! گفتن اینکه «تو آن را شکستی و هروقت دوست داشتی بیا تا در مورد این موضوع با یکدیگر صحبت کنیم» کافیست. البته فراموش نشود که این صحبت ها باید همراه با لحن خوب و مهربانانه باشد. نه آمرانه. اگر هم مطمئن نیستید که راست می گوید یا دروغ، کاملا صادقانه و م...
5 مهر 1390

یه حرف کوچولو

سلام پسرم. خوبی کیانم؟ بابایی کی آذر میاد که من شما را ببینم و بغلت کنم؟ عزیزکم نمی دونی چه قدر دوست دارم بیای تا برات بیشتر از پدری برادری کنم. دوستت باشم. چون من که داداش نداشتم و زیاد هم اهل رفیق و رفیق بازی نبودم. بهترین دوست من تا امروز مامان مینا بوده و هست و دعا کن این دوستی بین من و مامان مینا تداوم داشته باشه و ادامه پیدا کنه. فعلا تا بعد دوستت دارم پسرکم و بوس بوس خدانگهدار و به امید دیدار
2 مهر 1390

یادی از گذشته با کیانم

سلام کیان بابایی. خوبی پسرکم؟ چه خبرا عزیز دل بابایی؟ خوش می گذره پسرکم؟ چی کارا می کنی عزیزم؟ مامانی میگه بعضی وقتها یه جورایی تکون می خوری که فکر می کنم الان کیانمون به دنیا میاد. پسر بابایی بیا دیگه عزیزم که اینجا همه مشتاق دیدار شما هستند. البته از خدا می خوام که سالم باشی. هم شما هم تمام نی نی هایی که توی دل مامانشون هستند. کیانم پسرخاله من اومده اصفهان و البته امروز میره. چون باید فردا بره مدرسه. علی دوم دبیرستانه گلکم. علی کوچکترین پسرخاله من و پسر کوچکترین خاله منه. خاله آمنه خیلی مهربون بود و من می خواستم برم اول دبیرستان که رفت تا دیگه بر نگرده. اونم مثل بقیه قهر کرد باهامون بابایی. اون موقع علی سه سالش بود. منم می خواستم برم اول...
2 مهر 1390

عمو حسن و یادی از گذشته

سلام بابایی. خوبی عزیز دلم؟ چه خبر؟ خوش می گذره؟ بابایی ما هنوز اصفهانیم. قرار بود امروز برگردیم بندر و نشد. خب چی کار کنیم؟بلیط نبود بابایی. میدونی اعصاب بابایی خرده کیانم؟ نه برای بلیط و شوهر عمه مرحومم. بلکه برای پسر عموم. من یه پسر عمو دارم بابایی که ان شاءالله به دنیا که بیای می بینیش عزیزم. اسم پسر عموی من حسن هست عزیزم. من با پسر عموم خیلی رفیقم خیلی. تازه مجرد که بودم و اصفهان بودم بیشتر با هم دوست بودیم. توی سربازی خیلی به دادم رسید. به خصوص روزهای عذابی که داشتم. حسن که ان شاءالله به دنیا که اومدی دوست دارم عمو حسن صداش کنی مثل داداش می مونه برای بابایی. آخه خودت که میدونی بابایی داداش نداره. خلاصه بریم سر اصل مطلب و اینکه چر...
2 مهر 1390

یک سوغاتی دیگه

سلام به کیان گل و گلاب خودم. خوبی بابایی؟ چه خبر؟ پسرکم قوی شدی که؟ بله که شدی! مامان مینایی میگه وقتی دارم با لپ تاپ کار می کنم یک دفعه ای که کیان تکون می خوره لپ تاپم تکون می خوره. بله دیگه.آقا کیان ما اینه. خب دیگه چه خبرا بابایی؟ همین الان شنیدم به ماشین باباجون، یعنی بابای مامان مینا هم دزد زده و تمام مدارک ماشین را برده.من نمیدونم چیه که دزدا فقط مدارک می برن. مثل چند وقت پیش که به ماشین بابایی هم دزد زد و البته علاوه بر مدارک پخش ماشین را هم بردند. آها راستی بابایی، خاله نغمه از سفر پرماجرای تهران برگشت و برای جنابعالی لباس های خوشگل خریده.یه لباس ملوانی خریده با یه لباس صورتی و یه دونه هم پیش بند خوشگل برای وقتی که آقا کیان می خو...
30 شهريور 1390

سفر کم ماجرا!

درود بر کیان خان بابا. خوبی پسرکم؟ چه خبرا؟ خوش می گذره بابا؟ بابایی می دونی که ما اصفهانیم الان. بله دیگه. مامان مینا روز شنبه هوای اصفهان زد به سرش و پاشو کرد توی یک کفش که بریم اصفهان. منم از دفاتر فروش بلیط که پرسیدم گفتند بلیط بندر عباس به اصفهان نیست. توی اینترنت هم که نبود و پر شده بود. خلاصه مامان مینا هم رفته بود دفتر آژانس و شماره تلفن گذاشته بود که اگه بلیط کنسل شد باهامون تماس بگیرن که ما بریم بگیریم و اتفاقا روز یکشنبه ساعت 1 تماس گرفتند و من هم رفتم بلیط ها را گرفتم که ساعت 4:55 دقیقه همون روز بریم برای اصفهان. حالا نه ناهار خوردیم نه چمدون بستیم و کلا هیچ کاری نکردیم، 3ساعت هم بیشتر فرصت نمونده برای اینکه بریم راه آهن. آره...
29 شهريور 1390

بالاخره توی آزمون شرکت کردم

درود بر گل پسر بابا، آقای کیان گل گلاب. خوبی پسرکم؟ چه خبرا عزیزم؟ چی کارا می کنی بابایی؟ چی کار می کنی با تاریکی های توی دل مامان مینا؟ البته اونجا که تاریک نیست؛ چون مامان مینا یه دل خیلی پاک و صاف و روشنی داره گل پسرم. بذار بیای، خودت می بینی و متوجه میشی که مامان مینا خیلی مهربونه عزیزکم. اینقدر مهربونه که انصافاً خیلی وقتا شرمندش میشم. یادت نره بابایی که مامان مینا خیلی به پای شما زحمت کشیده؛ از همون اوایل بارداری مامان مینا واقعاً اذیت شد؛ مثل هر مامانی دیگه؛ مثل مامان من، مثل مامان خودش و مثل همه مامان ها. بله گل پسرم. مامان مینا تا مدتها نه درست می تونست غذا بخوره و نه بخوابه؛ حتی بعضی وقتا آب هم که می خورد حالش بد می شد. فکر نک...
18 شهريور 1390