کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

بابا و پسرش

یادی از گذشته با کیانم

1390/7/2 12:05
نویسنده : حمید
580 بازدید
اشتراک گذاری

سلام کیان بابایی. خوبی پسرکم؟ چه خبرا عزیز دل بابایی؟ خوش می گذره پسرکم؟ چی کارا می کنی عزیزم؟ مامانی میگه بعضی وقتها یه جورایی تکون می خوری که فکر می کنم الان کیانمون به دنیا میاد. پسر بابایی بیا دیگه عزیزم که اینجا همه مشتاق دیدار شما هستند. البته از خدا می خوام که سالم باشی. هم شما هم تمام نی نی هایی که توی دل مامانشون هستند.

کیانم پسرخاله من اومده اصفهان و البته امروز میره. چون باید فردا بره مدرسه. علی دوم دبیرستانه گلکم. علی کوچکترین پسرخاله من و پسر کوچکترین خاله منه. خاله آمنه خیلی مهربون بود و من می خواستم برم اول دبیرستان که رفت تا دیگه بر نگرده. اونم مثل بقیه قهر کرد باهامون بابایی. اون موقع علی سه سالش بود. منم می خواستم برم اول دبیرستان که این اتفاق افتاد و دقیقا اول مهر نرفتم اون سال سر کلاس.

اون سال خاطرات تلخ و شیرین زیادی برای بابایی داشت و امیدوارم تمام خاطرات شیرینی را که بابایی تجربه کرده شما هم تجربه کنی. خاطرات شیرین دوره مهدکودک که خیلی هاش هنوز یادمه. شیطنت هایی که توی مهدکودک می کردم هیچ وقت یادم نمیره. دبستان که دیگه بدتر. خیلی اذیت می کردم و با این حال شیرین بود. راهنمایی و اول دبیرستانم یه جور دیگه و دوم و سوم دبیرستان که بهترین روزهای زندگی من بود. الان که دارم اینا را برای گلکم می نویسم عمه حوری داره روی میزها را با شیشه پاک کن تمیز می کنه و بوی خوش شیشه پاک کن برای من بوی آشنایی هست. بویی که منو برد به دوره ای که می خواستم برم دوم دبیرستان. یعنی بهار 78. اون روزهایی که بابایی داشت نوجوانی را پشت سر می گذاشت تا بره به جوانی. چه دوره قشنگی بود عزیزم. مدرسه ما نزدیک زاینده رود بود و پارکهای خوشگلی که نزدیکش بود پاتوق ما بود. زاینده روز هم پر آب بود نه مثل امروز بیابان لم یزرع. اون روزها ژل مویی به سرم می زدم که الان این شیشه پاک کن بوی اونا میده. یادش بخیر دوستی داشتم به اسم علیرضا افشاری. من و علیرضا اول دبیرستان که بودم خیلی با هم رفیق بودیم. بهترین دوست من اون بود. خیلی روزهای قشنگی بود عزیز دلم. واقعا یادش بخیر. بهترین چادگانی که رفتیم و برام دیگه تکرار نشد و نمیشه چادگانی بود که همون سال رفتیم. هی بابایی. هی. فکر نمی کردم یه شیشه پاک کن منو ببره به اون روزها. به بهار 78. چه سال قشنگی بود اون سال. خاطرات من توی اون سال خلاصه میشه توی این کلمات: ژل کتیرا، ژل موی ساویز، روغن مار، یک آلبوم قدیمی از سیاوش شمس که اسمش را یادم نیست، فقط میدونم آهنگ پدر و وقت قراره توی اون آلبوم بود. آلبوم مسافر شادمهر عقیلی، اولین آلبوم قاسم افشار، ادکلن نایس.فرزاد هادی و علیرضا افشاری و ژوبین صفاری. چادگان و قایق کاغذی منصور و خیلی چیزهای دیگه.

اصلا یادم رفت چی می خواستم بهت بگم بابایی.

فعلا میرم تا بعد. دوستت دارم پسرکم و بوس بوس.

فعلا خدانگهدار و به امید دیدار

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

ثمين
2 مهر 90 20:26
سلام. من توي وبلاگم ايده براي تزيين سيسموني نوزاد و جشن تولد و تزيين غذاي كودك دارم. اگه يه سر بزنيد خوشحال ميشم.
سارا
3 مهر 90 22:14
سلام خوبيد؟چه قشنگ نوشتيد واقعا با احساس بود
خوشحالم كه انقدر فرزندتونو دوست داريد
به اميد اينكه سالم بهدنيا بياد و زودتر ببينيدش


سلام. از لطفتون سپاسگزارم. امیدوارم بتونم پدر خوبی برای پسرم و همچنین شوهر خوبی هم برای همسرم و در کل مرد خوبی برای خانواده ام باشم.
مامان مهنا
5 مهر 90 11:14
سلام بابایی منم شمارو لینکوندم
ژوبین
28 آذر 90 20:02
ژوبنم حمید جان من خیلی دنبالت گشتم کجایی مرد؟؟؟


ژوبین شماره یا آدرس فیسبوکتو بذار.اگه اینجا صفحه داری هم آدرس بده


ژوبین
2 دی 90 18:04
حمید ژوبینم کجایی


سلام ژوبین.چطوری پسر؟من در به در توی فیسبوک دنبالت گشتم.کجایی؟شمارتو برام بذار یا آدرس فیسبوکتو