کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

بابا و پسرش

عمو حسن و یادی از گذشته

1390/7/2 0:09
نویسنده : حمید
262 بازدید
اشتراک گذاری

سلام بابایی. خوبی عزیز دلم؟ چه خبر؟ خوش می گذره؟ بابایی ما هنوز اصفهانیم. قرار بود امروز برگردیم بندر و نشد. خب چی کار کنیم؟بلیط نبود بابایی.

میدونی اعصاب بابایی خرده کیانم؟ نه برای بلیط و شوهر عمه مرحومم. بلکه برای پسر عموم. من یه پسر عمو دارم بابایی که ان شاءالله به دنیا که بیای می بینیش عزیزم. اسم پسر عموی من حسن هست عزیزم. من با پسر عموم خیلی رفیقم خیلی. تازه مجرد که بودم و اصفهان بودم بیشتر با هم دوست بودیم. توی سربازی خیلی به دادم رسید. به خصوص روزهای عذابی که داشتم.

حسن که ان شاءالله به دنیا که اومدی دوست دارم عمو حسن صداش کنی مثل داداش می مونه برای بابایی. آخه خودت که میدونی بابایی داداش نداره.

خلاصه بریم سر اصل مطلب و اینکه چرا بابایی به خاطر عمو حسن ناراحته. عمو حسن که الان ٢٤ سالشه یه دختری را دیده و عاشقش شده و می خواد باهاش ازدواج کنه. با عمو و زن عموم و دختر عموم هم رفته خواستگاری؛ خانواده اون خانم هم پسندیدند. اما عمو زن عمو دختر عموم دوستشون نداشتند و الانم عمو حسن خیلی ناراحته.خیلی ساکت شده.

یه جورایی یادم به خودم افتاد و روزهایی که من می خواستم با مامان مینا ازدواج کنم و همه می گفتند نه. آخه من اصفهان بودم و مامان مینا به خاطر اینکه باباجونت نیروی هوایی بندر خدمت می کرد اونجا بود و به خاطر همین دوری راه اجازه نمی دادند ما ازدواج کنیم و من ٤ سال به خاطر این جریان جنگیدم و الان که فکر می کنم می بینم توی این ٤ سال چه قدر چیزهایی که به دست نیاوردم. اول از همه این بود که به خدا نزدیک شدم و بعدش هم این بود که به خاطر اینکه به همه و به خصوص به خانواده مامان مینا ثابت کنم من آدم لایقی هستم چنان توی روزنامه نگاری پیشرفت کردم که توی یک سال شدم مدیر گروه سینمای روزنامه. یادش بخیر. توی روزهای دانشجویی یک پسر جوون عاشق که تازه با مفهوم عشق و عاشقی آشنا شده بود. واقعا چه روزهای قشنگی بود. دلم تنگ شده برای اون روزها. پسر ک بابا نمی دونی که چه قدر قشنگه این عاشقی و الان عمو حسن دچارش شده. می دونی بابا عاشقی مثل چیه؟ درد عاشقی مثل آمپول زدن می مونه که درد داره، اما بعدش که خوب میشی احساس خوبی داری. آره پسرم. حالا هم زن عموی من که باشه مامان عمو حسن به  خاطر اینکه معشوق عمو حسن خونه کوچیکی دارند و میوه چیدنشون مثل اصفهانی ها نبود ازشون خوششون نیومده. امشب مامانم کلی با زن عموم صحبت کرده که متقاعدشون کنه. اما نمی دونم شدند یا نه؟ بعید می دونم. آخه میدونی بابایی چیه؟ ما اصفهانیا اینقدر رسم های الکی و مزخرف داریم و تشریفات بیخودی که نگو. مثلا برای عمه هاجر کارهایی کردند که نگو. من که خوشم نمیاد. خدا را شکر که مامان مینا اصفهانی نیست و شیرازی ها چنین رسوماتی ندارند. رسومات و تشریفاتی که یکیش عمو حسن را به دردسر انداخته.

بابایی برای عمو حسن دعا کن که ان شاء الله کارش به خوبی حل بشه و ختم بخیر بشه.

خب بابایی دیگه برم که حسابی خوابم میاد و اعصابم خورد شد. چون با عمه حوری دعوام شد که یه بار دیگه برات میگم چرا. امشب که به واسطه عمو حسن یه ذره یادی از گذشته نه چندان دورم کردم.

مواظب خودت باش گل پسرم. دوستت دارم بابایی. بوس بوس.

فعلا خدا نگهدار و به امید دیدار.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان جون نی نی
5 مهر 90 11:18
سلام امیدوارم که هرچه زودتر این فاصله بین عموحسن و اون خانمه که معشوق عموحسنه کم بشه و وصال صورت بگیره. یه عروسی درست و حسابی دعوت بشین .