کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

بابا و پسرش

سفر کم ماجرا!

1390/6/29 20:13
نویسنده : حمید
197 بازدید
اشتراک گذاری

درود بر کیان خان بابا. خوبی پسرکم؟ چه خبرا؟ خوش می گذره بابا؟ بابایی می دونی که ما اصفهانیم الان. بله دیگه. مامان مینا روز شنبه هوای اصفهان زد به سرش و پاشو کرد توی یک کفش که بریم اصفهان. منم از دفاتر فروش بلیط که پرسیدم گفتند بلیط بندر عباس به اصفهان نیست. توی اینترنت هم که نبود و پر شده بود.

خلاصه مامان مینا هم رفته بود دفتر آژانس و شماره تلفن گذاشته بود که اگه بلیط کنسل شد باهامون تماس بگیرن که ما بریم بگیریم و اتفاقا روز یکشنبه ساعت 1 تماس گرفتند و من هم رفتم بلیط ها را گرفتم که ساعت 4:55 دقیقه همون روز بریم برای اصفهان. حالا نه ناهار خوردیم نه چمدون بستیم و کلا هیچ کاری نکردیم، 3ساعت هم بیشتر فرصت نمونده برای اینکه بریم راه آهن.

آره بابایی. من بلیط گرفتم و فقط جهت خالی نبودن عریضه از سوپر مارکت سرکوچه دو تا بسته بیسکویت خریدم که به عنوان سوغاتی ببریم اصفهان. خلاصه مامان مینا هول هولکی ناهار پخت که برنج هاشم شفته شد و من هم زودی کوکو سیب زمینی درست کردم که برای شام ببریم و ساک هم زودی بستم و خلاصه ظرف ها هم نشسته توی ظرفشویی و خونه هم به هم ریخته ول کردیم و رفتیم راه آهن که به قطار برسیم.

خلاصه سرتو درد نیارم بابایی ما رفتیم سوار قطار شدیم که دیدیم توی کوپه یه خانم و آقایی هستند که یه نی نی کوچولو دارند. البته زیاد هم کوچولو نبود.2سال و نیمش بود و خیلی ناز بود. اسمش هم رهام بود.

خلاصه بابایی ما رفتیم و رسیدیم اصفهان و دیدیم بابا جون که بابای من باشه توی ایستگاه منتظره و یه لباس تیره پوشیده و من هم با خودم فکرهایی کردم.اما دیدم باباجون روحیش خوبه و چیزیش نیست و رفتیم خونه و صبحونه ای هم خوردیم و دیدم باباجون داره میره بیرون.گفتم کجا و یه جوری حرف زد که مثلا ما متوجه نشیم و آخرش هم گفت شوهر عمه من که باشه شوهر خواهر بابام تصادف کردند و اونم مثل آرمان با آدما قهر کرد که بره پیش خدا. البته ایشون پیر بودند و هفتاد و دو سال سن داشتند.

این که من همش حرص می خورم و میگم از روی پل عابر رد بشین و یا وقتی چراغ عابر سبز هست اونم از روی خط عابر عبور کنید برای اینجاش می گفتم. چون شوهر عمه من زیر پل عابر تصادف کرده بابا جون.

البته اون بنده خدا کمی مشکل حافظه داشتند و حواس جمعی نداشتند و متوجه نبودند جی کار می کنند.

خلاصه خبرای بد دیگه بسه و برم سراغ خبرایی که بد نیست. از دیروز تا حالا که اومدیم اصفهان من اصلا دست پخت مامانمو نخوردم. دیروز که برای ناهار من و مامان مینا خونه موندیم و خونه عمه من نرفتیم که مامانی ناراحت نشه و از طرفی هم خب خسته بودیم. ناهار از رستوران خریدیم و خوردیم.بعدش شام باباجون بردمون بیرون و ناهار امروز هم بازهم به همین منوال گذشت و الان خونه دایی من شام دعوتیم!

راستی بابایی مامان مینا توی قطار سرما خورده و آبریزش بینی داره و از چشماش اشک میاد. البته رفتیم دکتر و برگشتیم کمی بهتر شد.مامان منم براش سوپ درست کرد که با ناهارش بخوره.

حالا هم همش دارند به من غر میزنن که پاشو دیر شد.

راستی بابایی نمیدونی اینترنت توی اصفهان چه سرعت توپی داره. خیلی باحاله.اصلا با بندرعباس قابل مقایسه نیست.

فعلا برم تا سر بابایی را نکندند.

خدانگهدار و به امید دیدار گلک بابایی

بوس بوس بوس

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان سارا
30 شهریور 90 13:56
salam che bad shansi ke toye in doran hey etefagh bad miyofte migam lotfan laptop ro dor az kian joon bezarid ta khodaee nakarde asib nabine


سلام.این شانس منه دیگه.چشم