کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

بابا و پسرش

بالاخره توی آزمون شرکت کردم

1390/6/18 20:51
نویسنده : حمید
76 بازدید
اشتراک گذاری

درود بر گل پسر بابا، آقای کیان گل گلاب. خوبی پسرکم؟ چه خبرا عزیزم؟ چی کارا می کنی بابایی؟ چی کار می کنی با تاریکی های توی دل مامان مینا؟ البته اونجا که تاریک نیست؛ چون مامان مینا یه دل خیلی پاک و صاف و روشنی داره گل پسرم. بذار بیای، خودت می بینی و متوجه میشی که مامان مینا خیلی مهربونه عزیزکم. اینقدر مهربونه که انصافاً خیلی وقتا شرمندش میشم. یادت نره بابایی که مامان مینا خیلی به پای شما زحمت کشیده؛ از همون اوایل بارداری مامان مینا واقعاً اذیت شد؛ مثل هر مامانی دیگه؛ مثل مامان من، مثل مامان خودش و مثل همه مامان ها. بله گل پسرم. مامان مینا تا مدتها نه درست می تونست غذا بخوره و نه بخوابه؛ حتی بعضی وقتا آب هم که می خورد حالش بد می شد. فکر نکنی اینا را میگم یعنی دارم منت میذارما! نه پسرم. این حرفها را میزنم که کیانم بدونه مامان مینا واقعا به پاش زحمت میکشه. وگرنه من که قرار نیست شما را به دنیا بیارم که منتشو بخوام بذارم؛ بله آقا کیانم. تازه پدر و مادر ها هرکاری برای بچه هاشون بکنند که بچه هاشون ان شاءالله زندگی خوب و راحت و سالمی داشته باشند وظیفشونه. وظیفه ای که شاید من هنوز به درک درستی از اون نرسیدم؛ اما مامان مینا متوجه شده. میدونی چرا؟ برای اینکه امروز و بر خلاف میلم و به اصرار مامان مینا رفتم و توی آزمون استخدامی گمرک شرکت کردم گل پسرم. چیزی که شرکت توی اون را لازم نمی دونستم.چون پیش از این هم دلیلش رو برات توضیح دادم پسرم و اینکه اونجا یک نفر لیسانس ادبیات بیشتر نمی خواد که به نظر من اون هم من نیستم. اما مامان مینا خیلی امید داره به اینکه قبول بشم و همینم باعث شده که کمی نور امید هم توی دل بابایی سوسو بزنه. بله پسرم. حالا شما، هم برای مامان مینا دعا کن که هرچه زودتر پروانه وکالتش رو بگیره و توی کارش موفق باشه و هم برای بابا حمید که توی این آزمون قبول بشه و بتونه ان شاءالله استخدام گمرک بشه عزیزم.

آخ اگه بابایی کار روزنامه را ادامه داده بود تا الان خیلی موفق شده بودم. ولش کن که اگه بگم بازهم اعصابم قاطی میکنه.

راستی بابایی دیشب خونه دوست مامان مینا دعوت بودیم؛ خاله سهیلا که خیلی هم مهربونه. میدونی بابایی، خاله سهیلا فردای روزی که معلوم شده بود شما پسری برات یه ماشین خرید و چند روز پیش هم که رفته بود مشهد و اومده بود یه پتوی ناز که شکل ببعی روش داره برات سوغاتی آورده.

بابایی من برم که عمه حوری از اصفهان تماس گرفت و گفت توی oovoo منتظره. خاله بابایی اومده خونه مامان جون، حالا میخواد من و مامان مینا را ببینه. کاش این oovoo را نداشتم که هرکی بره خونه مامان جون و باباجون، میخوان دستشو بگیرن بیا با حمید و مینا حرف بزن. از دست این مامان جون.

خب بابایی اگه کاری نداری من دیگه برم. مواظب خودت باش. دوسِت دارم پسرم.

خدا نگهدار و به امید دیدار.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان علی خوشتیپ
19 شهریور 90 14:44
انشاالله مینا جون پروانه وکالتشو بگیره و شما هم اگه مصلحت باشه تو آزمون قبول بشید برای مامان مینای مهربون
مامان مرجان
23 شهریور 90 1:39
من میدونم شما تو آزمون موفق میشی ! اگه قبول شدین میایم بندر یه سور باید بهمون بدی! آخه ما شمالیا خیلی شکمو هستیم! غذاشم خودمون درست میکنیم که مینا جون به زحمت نیافته! ببینین من چقدر مطمئنم؟
مامان سارا
24 شهریور 90 0:19
آخ بيچاره مامان ها ان شا اله زودتر كارهاتون رديف شه


والا من کار دارم.مامان مینا می خواد یک کار بهتر پیدا کنم
مامان نی نی
24 شهریور 90 9:56
سلام امیدوارم قبول بشید و برید سر کار . چون من شنیدم هزینه های بچه خیلی زیاده . موفق باشید .


سلام.والا به خدا من سر کار میرم.اما مامان مینا اصرار داره یه کار دیگه پیدا کنم