کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

بابا و پسرش

غیبت های مردونه

1390/6/16 17:22
نویسنده : حمید
68 بازدید
اشتراک گذاری

سلام کیان خان بابا.خوبی پسرم؟ چه خبرا عزیزم؟ خوش می گذره؟ اینجا که ما حسابی چشم انتظاریم که 21 آذر بیاد تا اینکه چشم ما به جمال شما روشن بشه پسرکم؛ البته شاید هم زودتر. بابایی این مامان مینا منو کچل کرده. از بس همش میگه برو دنبال کار، برو دنبال کار؛ آخه تا حالا دیدی کسی که کار داره و کار می کنه بره دنبال کار؟ معلومه که ندیدی! چون هنوز توی دل مامان مینا هستی. انشاء الله میای و می بینی.البته مامان مینا هم حق داره عزیزم.چون کار بابایی هیچیش معلوم نیست.یه دفعه دیدی گفتند بیا رسمیت کنیم؛ یه دفعه هم دیدی گفتند خوش اومدی، یا به قول بندر ها خوش هُندی! آخه میدونی چیه بابایی؟ من یه بدشانسی خیلی بدی آوردم توی درس خوندنم. اولش سال 81 برای اولین بار توی کنکور شرکت کردم. البته اون سال سوم دبیرستان بودم و حقوق دانشگاه آزاد قبول شدم. تا همون سال هم دانشگاه آزاد سوم دبیرستانی هایی را که کنکور قبول می شدند را برای سال بعدش رزرو می کردند و همون سال این قانون برچیده شد. بعدش سال 82 که پیش دانشگاهی بودم گفتند متولدین 63 باید برن سربازی و من از ترسم ریاضی پیش دانشگاهی را امتحان ندادم که اگه قبول نشدم نرم سربازی.چون می دونستم قبول نمیشم. اما از شانس نمیدونم خوب یا بدم هم دولتی قبول شدم هم آزاد. ولی حیف که نتونستم برم. خب سال 83 هم نخوندم و ادبیات قبول شدم و منم برای فرار از سربازی رفتم دانشگاه. آخ بابایی اگه خونده بودم اون سال چه خوب می شد. البته میدونی چیه بابایی؟مقصر خود من بودم که تنبلی کردم و نخوندم. وگرنه الان منم مثل مامان مینا سرگرم گذروندن دوره وکالتم بودم.آخه مامان مینا داره وکیل میشه گل پسرم. اگه به بابات نمی تونی افتخار کنی حداقل به مامانت میتونی. حالا باز بریم سر قضیه کار. بله پسرکم. چند وقت پیش روزنامه آگهی زده بود گمرک لیسانس حقوق و ادبیات استخدام می کنه و منم به زور مامان مینا ثبت نام کردم. امروز کارت آزمون توزیع می شد و مجبور بودیم بریم بندر شهید رجائی که از بندر عباس نزدیک 1 ساعت راهه تا اونجا. خلاصه با مامان مینا رفتیم تا اونجا و کارت ورود به جلسه را گرفتیم و مامان مینا هم دلش درد گرفت تو ماشین.آخه نزدیک 2ساعت همینجوری نشسته بود. منم فکر نمی کردم اینجوری بشه.وگرنه نمیذاشتم با من بیاد.اما خب دیگه.خسته شده بود. حالا کارت ورود به جلسه را گرفتیم و روز جمعه هم باید بریم سر جلسه.این مامان مینای تو هم کارهایی می کنه بعضی وقتا که آدم می مونه توش. آخه گمرک یه لیسانس ادبیات بیشتر نمی خواد. منم هرچی به این مادر گرامی شما میگم مینا خانوم من که قبول نمیشم گوش نمیکنه. آخه اینقدر توی گمرک پارتی بازی و دزدی میشه که نگو.بله آقا کیانم. همیشه اینجوریه این دنیا. ان شاءالله خودت میای و می بینی وضعیت مملکت مارا که بدون پارتی نمی تونی حتی آب بخوری. حالا از این حرف ها بگذریم. راستی بابایی یه دوست دیگه توی این دنیای مجازی یعنی اینترنت پیدا کردی. یه دختر خانم ناز و خوشگلی هست به اسم ریحانه که سه ماهشه. اون یه جورایی همشهری مامان جون فرنگیسه.یعنی مامانِ مامان مینا.آخه مامان جونت اهل شهر دزفول هستند. ریحانه هم البته اصالتا اهوازیه. اما مامانش میگن که تاحالا ریحانه اهوازو ندیده. مثل شما که اصالتا اصفهانی هستی؛ اما میشی متولد بندرعباس. اما تا عید نوروز اصفهان را نخواهی دید پسرکم. راستی دیشب مامان و بابامو عمه حوریو دیدم. باهم با oovoo حرف زدیم. لباسایی را هم که مامان مینا برات خریده را هم نشونشون دادیم. باباجونت یعنی بابای من میگن میخوان برای نوروز که ان شاءالله رفتیم اصفهان برات توی تالار جشن بگیرن. اما من نمی خوام. چون دوست ندارم بیان بخورن و برن و بعدش هم پشت سرمون حرف بزنن. دقیقا مثل عروسی من و مامان مینا که من اصرار داشتم عروسی نگیرن و مامان و بابام میگفتن بگیریم. آخرش هم گرفتن و دلخوری و حرف و نقل توش در اومد. حالا میدونم زشته این حرفایی که میزنم.اما بذار بگم که بدونی مردها هم بعضی وقتا از دست بعضی آدما دلگیر میشن. آره بابایی مثلا دایی های خود من توی عروسی من و مامان مینا مثل خان ها اومدن نشستن و خوردن و رفتند و آخرش هم حرف که شام دیر اومد و کباب اینجوری بود و مرغ اونجوری بود و در گنجه باز بود و دم خر دراز بود و علیهذا... اما بگم دایی مظاهر من که دایی بزرگم هستند خیلی مهربون و خوبه بابایی.خیلی هم خودش هم زندایی و دختردایی های بابایی زحمت کشیدند.اینا گفتم پسرکم که بدونی باید قدر همه را بدونی.اگه کسی بدی کرد به روش نیار و اگه خوبی کرد همیشه ازش سپاسگزار باش. من از بعد از عروسیمون هر وقت میرم اصفهان وظیفه خودم میدونم که برم خونه دایی مظاهر برای اینکه بدونن محبت هاشون از یادم نمیره. البته بقیه دایی های من هم همیشه محبت داشتند به من.اما بعضی وقتا شیطنت هایی هم می کنند. بابایی برای امروز بسه و درد و دل پدر و پسری شد غیبت. فعلا خدا نگهدار تا بعد و به امید دیدار گل پسرکم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان سارا
16 شهریور 90 18:21
ان شا اله كه خدا پارتيتونه و قبول ميشين و دل مامان مينا هم خوشحال ميشه به ما هم سر بزنيد
مامان مرجان
17 شهریور 90 10:52
وای خدای من! یه صحبت خواهرانه! یه کم بیشتر حرفای مثبت به کیان جونی بگید