کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه سن داره

بابا و پسرش

بابایی و یادی از کودکی

1390/11/25 2:12
نویسنده : حمید
1,280 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسرک گل بابا. نمی دونم وقتی اینا را می خونی اصلا نی نی وبلاگی وجود داره یا نه؟ اما می دونم اگه هم باشه از این قالب در اومده.امروز داشتم فکر می کردم چه قدر زود گذشت 28سال از عمر بابایی. انگار همین دیروز بود که می رفتم مهدکودک، بعدش دبستان و راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه و سربازی و سرکار و ازدواج و مسوولیت یک زندگی و اصلا نفهمیدم کی بابا شدم! هنوزم که هنوز وقتی کارتن های زمان خودم را می بینم میرم توی اون روزها. یادش بخیر بابایی!

واقعا چه قدر زود گذشت، روزهایی که بابام وقتی میومد با یه بغل پر از اسباب یازی میومد و همون شب خرابشون می کردیم و منتظر می موندیم تا باباجونت برامون بازم اسباب بازی بخره. یادمه بچه که بودیم خونه خانوم جونم که مامان باباجونت بود زندگی می کردیم. می خواستم برم دوم دبستان که رفتیم خونه خودمون. خونه خانوم جون خدا بیامرزم از اون خونه های قدیمی اصفهان بود که یک حیاط بزرگ داشت و دورش اتاق بود! یه حوض وسط حیاط و حیاط پر از باغچه و گل و درخت! خدا بیامرزه خانوم جون بابایی را! اولین سکته را که کرد نصف گل و گیاه توی باغچه ها خشک شد و درخت زردآلویی که با دست خودش کاشته بود کرم زد. بعد از فوتش هم درخت زردآلو خشکِ خشک شد. همه خاطرات بچگی من توی همون خونه و همون حیاط شکل گرفته. سه چرخه ای که داشتیم؛ ماشین پدالی قهوه ای رنگی که داشتیم و فکر کنم هنوز هم توی زیرزمین خونه خانوم جون باشه! تابی که بابام برای من و عمه ها خریده بود. یادش بخیر.

این عکس مال شش سال پیش بابایی هست! اون موقع مادربزگ بابایی یا همون خانوم جونم هنوز زنده بودند! این عکس بعد از سکته خانوم جون گرفته شد. بیشتر گل ها و درختای حیاط خشکیده شده بود بابایی. می دونی چرا اینقدر همش به بچگی و قدیم فکر می کنم؟ چون اصلاً غم و غصه مثل امروز نبود. کسی اینقدر دغدغه و مشکل نداشت. همه با هم دوست بودند و رفیق. همه با هم رفت و آمد داشتند و زندگی خاکی و بی ریا و دور از جنجال را در کنار همدیگه سپری می کردند. کسی نه دل کسی را می شکوند و نه به کسی بی احترامی می کرد. همه همدیگر را به خاطر خودشون دوست داشتند نه مال و منال! تلفن مثل امروز نبود و موبایل هم که وجود نداشت توی ایران. برای همین همه برای خبرگرفتن از همدیگه می رفتند خونه همدیگه. یادش بخیر که چه قدر دوست داشتیم پارک بریم و پیک نیک! مامان جون جنابعالی که مامان من باشند کارمند بودند و ما نمی تونستیم بریم. چون مامانم فقط یه جمعه داشتند برای استراحت و بنده خدا همون یک روز هم به جای استراحت به کارهای خونه می رسید و حتی یادمه چه قدر از شب ها که گزارش های بازدید هایی را که رفته بودند را توی خونه میاورد و می نوشت. خانواده بابام که عموهام و عمه هام باشند خیلی اهل گردش و گشت و گذار بودند. پنجشنبه یا جمعه ای نبود که پیک نیک نرن و ما هم توی حسرت یه گردش دسته جمعی یا اشک می ریختیم یا بغضمون را فرو می دادیم که مبادا مامان یا بابا ناراحت بشن!

یادش بخیر! هنوز یادم نمیره. یه پیکان مشکی داشتیم که باهاش رفتیم مشهد و شمال. خیلی بچه بودم. فکر کنم 4 یا پنج سالم بود. از مشهدش زیاد یادم نیست. اما شمال را دقیقا یادمه که رفته بودیم رامسر. توی یه هتلی که هنوز یادم نمیره. صبحانه و نهار و شام را توی حیاطش سرو می کردن. خیلی بزرگ بود. یادمه داشتیم برمی گشتیم اصفهان که رفتیم لب دریا و ماشین توی ماسه ها گیر کرد. یادمه اون ماشین پلاک رشت بود. یادش بخیر. یه شب بابا می خواست بره رشت که خلافی ماشینو بگیره خدا می دونه که چه قدر من گریه کردم. آخه من خیلی بابایی بودم. یادمه. بابام نصف شب برگشت از رشت و من بیدار شدم و چه قدر حال داد بهم. حتی یادمه فضای اون لحظه اتاقی را که توش خوابیده بودیم. یادمه بابام اومد بدون اینکه حتی یک موی سفید توی سر و صورتش باشه. یک ساک مشکی هم باهاش بود که توش پر بود از سوغانی و کلوچه. یادش بخیر واقعاً! همون پیکان را به خاطر خونه ای که خریده بودیم فروختیم. خونه ای که تا ترم 4دانشگاه یعنی اسفند 84 توش زندگی کردیم و قسمت دوم خاطراتم اونجا شکل گرفت! کل اون خونه شاید از حیاط خونه خانوم جونم کوچیک تر بود! اما همین خونه کوچیک و نقلی یه حیاط خیلی کوچیک داشت که بابام با سلیقه تمام یه باغچه خیلی خیلی کوچیک توش در آورده بود و یه درختچه رُز خرید و با گل محمدی پیوند زد و اون درختچه یه درخت شد که وقتی بهار می شد بوی خوش عطرش توی فضا می پیچید و محله را پُر می کرد. یادمه اون همسایه هایی که می دونستند بوی گل از خونه ما میاد میومدن در خونه و ازمون گل می گرفتند. چون پشت حیاط خونه یک بن بست بود که کسی بهش رفت و آمد نداشت کسی نمی دونست اون بو از خونه ما میاد جز همسایه هایی که باهاشون رفت و آمد داشتیم.

از همه این حرفها بگذریم بابایی، من نفهمیدم کی بزرگ شدم، کی رفتم مدرسه و کی دانشگاه و کی ازدواج کردم و کی هم شما اومدی توی زندگی من و مامان مینا. قبل از به دنیا اومدنت همیشه با خودم می گفتم که وقتی بیایی میشی سنگ صبور غمهام. اما اومدی و همه غمهام رفت. یک کلام اینکه: «گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم         چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی»

راستی اون مطلبی که دوهفته ای هست که دارم روش کار می کنم محفوظه بابایی!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان محمد مانی
25 بهمن 90 3:28
سلام،
خدایی؛ بابا از شش سال پیش تا حال چقدر عوض شدی!!!!!!!!!!!!!!!!!
خدا مادر بزرگتا را هم رحمت منه کاش بود و نتیجه اش را می دید که چقدر نگاه کردنش شبیه بابایش می مونه.
راستی تبریک میگم، کمتر بابایی پیدا میشه وقت و حوصله وبلاگ نویسی داشته باشه ولی شما این کار را کردی و البته ماشالله تو نوشتن هم کم نمیاری................
به ما هم سر بزنید.

سلام.از اینکه به من سر زدید سپاسگزارم. خدا رفتگان شما را هم بیامرزه.حتما میرسم خدمتتون

مامان امیرناز
25 بهمن 90 8:57
سلام خدا رحمت کنه مادربزرگتونو من عاشق اصفهان و خونه های قشنگش در مورد شعر مادر من نخواستم بگم که خدای نکرده بچه های ما اینطوری اند خواستم نهایت عشق یه مادر و بگم واقعا این شعر و دوست دارم بازم مرسی از نظرتون مثل همیشه استفاده کردم


سلام.ممنون.خدا رحمت کنه رفتگان شما را. از لطفتون سپاسگزارم. من متاسفانه بندرعباسم و اصفهان زندگی نمی کنم. اما برای نوروز دارم میرم اصفهان.تشریف بیارید در خدمت باشیم
مامان مهنا
25 بهمن 90 13:33
سلام
ماشاا... چ نی نی کیانم بزرگ شده
ولی خداییش راست میگن کلی توی این 6 سال تغیر کردین
مرسی ک بم سر زدین


سلام. مرسی که وبلاگ پسرم سر زدین. خب دیگه. جوون بودیم و جاهل. بعدش که زن گرفتیم سر به راه شدیم و عاقل
مامان مرجان
25 بهمن 90 15:18
خداوند همه رفتگان رو غریق رحمت بی انتهاش کنه ! مخصوصا خانوم جون!
با نوشته شما یاد سالهای دور افتادم و مادر بزرگم (مادر مادرم) که یه خونه بزرگ و یه حوض مستطیلی کنار حیاط پر از درخت پرتقال و نارنج و نارنگی
یاد دستای نحیفش بخیر که نوازشمون میکرد عاشق نعلبکی های لب طلای گل قرمزی بودم که توش چای میخورد
یاد خیلی از خاطراتم اما حیف عید 70 مادر بزرگم فوت کرد و مادرم 4 سال بیشتر نتونست دوریشو تحمل کنه و اونم رفت

سالهای عجیبی رو پشت سر گذاشتم خیلی عجیب!!!!



واقعا متاسفم.خدا رحمت کنه مادر و مادربزرگتون را. مادربزرگ من هم 28اسفند 84 فوت کردند
مامان مرجان
25 بهمن 90 15:18
بابا حمید copy

کیان paste



D:
مامان محمد مانی
25 بهمن 90 16:28
سلام
خوشحال میشم تبادل لینک داشته باشیم.
عکسهای قند عسل را هم گذاشتم.
بله ؛ کیان جان از ششماه و نیمگی می تونه سوپ بخوره.البته شاید دکترش تشخیص بده که زودتر باید شروع کنه.
ولی روند برنامه غذایی پشت کارت رشد یا همان کارت واکسن نوشته شده ،نی نی سایت هم برنامه غذایی داره و وقتی موقعش شد که خیلی خیلی زود وقتش می رسه می تونید استفاده کنید.
گل پسر را ببوسید.بازم کنار دریا رفتید یادی هم از ما دود زده ها که کنار دریای آلودگب به سر می بریم بکنید.


سلام.از راهنماییتون ممنونم. چشم.حتما جای شما را کنار دریا خالی می کنیم.
مامان علي خوشتيپ
27 بهمن 90 11:40
خدا رحمت كنه مامان بزرگتون رو.بهش مياد كه خيلي مهربون بوده.من عاشق پيرزنهاي اين شكليم
كيان جونم هم ماشاالله بزرگ شده از طرف من ببوسيدش.اميدوارم هيچوقت غم سراغتون نياد


خدا رفتگان شما را هم بیامرزه. دقیقا همینه که می فرمایید. خیلی مهربون بود. شما هم علی جان را ببوسید. شاد باشید