بابایی و یادی از کودکی
سلام پسرک گل بابا. نمی دونم وقتی اینا را می خونی اصلا نی نی وبلاگی وجود داره یا نه؟ اما می دونم اگه هم باشه از این قالب در اومده.امروز داشتم فکر می کردم چه قدر زود گذشت 28سال از عمر بابایی. انگار همین دیروز بود که می رفتم مهدکودک، بعدش دبستان و راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه و سربازی و سرکار و ازدواج و مسوولیت یک زندگی و اصلا نفهمیدم کی بابا شدم! هنوزم که هنوز وقتی کارتن های زمان خودم را می بینم میرم توی اون روزها. یادش بخیر بابایی!
واقعا چه قدر زود گذشت، روزهایی که بابام وقتی میومد با یه بغل پر از اسباب یازی میومد و همون شب خرابشون می کردیم و منتظر می موندیم تا باباجونت برامون بازم اسباب بازی بخره. یادمه بچه که بودیم خونه خانوم جونم که مامان باباجونت بود زندگی می کردیم. می خواستم برم دوم دبستان که رفتیم خونه خودمون. خونه خانوم جون خدا بیامرزم از اون خونه های قدیمی اصفهان بود که یک حیاط بزرگ داشت و دورش اتاق بود! یه حوض وسط حیاط و حیاط پر از باغچه و گل و درخت! خدا بیامرزه خانوم جون بابایی را! اولین سکته را که کرد نصف گل و گیاه توی باغچه ها خشک شد و درخت زردآلویی که با دست خودش کاشته بود کرم زد. بعد از فوتش هم درخت زردآلو خشکِ خشک شد. همه خاطرات بچگی من توی همون خونه و همون حیاط شکل گرفته. سه چرخه ای که داشتیم؛ ماشین پدالی قهوه ای رنگی که داشتیم و فکر کنم هنوز هم توی زیرزمین خونه خانوم جون باشه! تابی که بابام برای من و عمه ها خریده بود. یادش بخیر.
این عکس مال شش سال پیش بابایی هست! اون موقع مادربزگ بابایی یا همون خانوم جونم هنوز زنده بودند! این عکس بعد از سکته خانوم جون گرفته شد. بیشتر گل ها و درختای حیاط خشکیده شده بود بابایی. می دونی چرا اینقدر همش به بچگی و قدیم فکر می کنم؟ چون اصلاً غم و غصه مثل امروز نبود. کسی اینقدر دغدغه و مشکل نداشت. همه با هم دوست بودند و رفیق. همه با هم رفت و آمد داشتند و زندگی خاکی و بی ریا و دور از جنجال را در کنار همدیگه سپری می کردند. کسی نه دل کسی را می شکوند و نه به کسی بی احترامی می کرد. همه همدیگر را به خاطر خودشون دوست داشتند نه مال و منال! تلفن مثل امروز نبود و موبایل هم که وجود نداشت توی ایران. برای همین همه برای خبرگرفتن از همدیگه می رفتند خونه همدیگه. یادش بخیر که چه قدر دوست داشتیم پارک بریم و پیک نیک! مامان جون جنابعالی که مامان من باشند کارمند بودند و ما نمی تونستیم بریم. چون مامانم فقط یه جمعه داشتند برای استراحت و بنده خدا همون یک روز هم به جای استراحت به کارهای خونه می رسید و حتی یادمه چه قدر از شب ها که گزارش های بازدید هایی را که رفته بودند را توی خونه میاورد و می نوشت. خانواده بابام که عموهام و عمه هام باشند خیلی اهل گردش و گشت و گذار بودند. پنجشنبه یا جمعه ای نبود که پیک نیک نرن و ما هم توی حسرت یه گردش دسته جمعی یا اشک می ریختیم یا بغضمون را فرو می دادیم که مبادا مامان یا بابا ناراحت بشن!
یادش بخیر! هنوز یادم نمیره. یه پیکان مشکی داشتیم که باهاش رفتیم مشهد و شمال. خیلی بچه بودم. فکر کنم 4 یا پنج سالم بود. از مشهدش زیاد یادم نیست. اما شمال را دقیقا یادمه که رفته بودیم رامسر. توی یه هتلی که هنوز یادم نمیره. صبحانه و نهار و شام را توی حیاطش سرو می کردن. خیلی بزرگ بود. یادمه داشتیم برمی گشتیم اصفهان که رفتیم لب دریا و ماشین توی ماسه ها گیر کرد. یادمه اون ماشین پلاک رشت بود. یادش بخیر. یه شب بابا می خواست بره رشت که خلافی ماشینو بگیره خدا می دونه که چه قدر من گریه کردم. آخه من خیلی بابایی بودم. یادمه. بابام نصف شب برگشت از رشت و من بیدار شدم و چه قدر حال داد بهم. حتی یادمه فضای اون لحظه اتاقی را که توش خوابیده بودیم. یادمه بابام اومد بدون اینکه حتی یک موی سفید توی سر و صورتش باشه. یک ساک مشکی هم باهاش بود که توش پر بود از سوغانی و کلوچه. یادش بخیر واقعاً! همون پیکان را به خاطر خونه ای که خریده بودیم فروختیم. خونه ای که تا ترم 4دانشگاه یعنی اسفند 84 توش زندگی کردیم و قسمت دوم خاطراتم اونجا شکل گرفت! کل اون خونه شاید از حیاط خونه خانوم جونم کوچیک تر بود! اما همین خونه کوچیک و نقلی یه حیاط خیلی کوچیک داشت که بابام با سلیقه تمام یه باغچه خیلی خیلی کوچیک توش در آورده بود و یه درختچه رُز خرید و با گل محمدی پیوند زد و اون درختچه یه درخت شد که وقتی بهار می شد بوی خوش عطرش توی فضا می پیچید و محله را پُر می کرد. یادمه اون همسایه هایی که می دونستند بوی گل از خونه ما میاد میومدن در خونه و ازمون گل می گرفتند. چون پشت حیاط خونه یک بن بست بود که کسی بهش رفت و آمد نداشت کسی نمی دونست اون بو از خونه ما میاد جز همسایه هایی که باهاشون رفت و آمد داشتیم.
از همه این حرفها بگذریم بابایی، من نفهمیدم کی بزرگ شدم، کی رفتم مدرسه و کی دانشگاه و کی ازدواج کردم و کی هم شما اومدی توی زندگی من و مامان مینا. قبل از به دنیا اومدنت همیشه با خودم می گفتم که وقتی بیایی میشی سنگ صبور غمهام. اما اومدی و همه غمهام رفت. یک کلام اینکه: «گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی»
راستی اون مطلبی که دوهفته ای هست که دارم روش کار می کنم محفوظه بابایی!