کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

بابا و پسرش

ماجرای اصفهان...

سلام پسرکم.خوبی بابایی.من اینجا احوالپرسی میکنم که ان شاءالله وقتی رفتی مدرسه و با سواد شدی اینا را بخونی حال و احوالی پرسیده باشم.من بعد از چهار هفته اومدم تا وبلاگ گل پسرمو به روز کنم و از اتفاقات این مدت بگم. جمعه همون ٤ هفته پیش دلت کار نکرد بابایی و ما هم خیلی نگران بودیم. جمعه اصلا نخوابیدی و ما هم نخوابیدیم و برای اینکه ببرمت دکتر شنبه نرفتم سرکار. رفتیم دکتر و باز هم خوب نشدی.البته دکتر گفت به خاطر تغذیه نامناسب مامانته که اینجوری شدی.تا خونه مامان جونت بودیم من برای مامانت میوه و کمپوت و... می گرفتم و سرکار که بودم مامان جونت میداد مامانت بخوره و منم شبها مواظبت بودم تا همه که خوابند مامانت اذیت نشه.برای مامانت آ...
2 بهمن 1390

لالایی

برات قصه میگم تا که بخوابی دیگه اشکی نریز نکن بیتابی میگم حکایت بره و گرگه برات میگم که دنیا چه بزرگه بخواب ای کودک من گریه بسه از اشکای تو این قلبم شکسته نذار مروارید چشمات حروم شه لالایی می خونم تا شب تموم شه لالایی کن لالایی کن لالایی تویی که پاک ترین خلق خدایی لالایی کن گل ناز قشنگم کیان کوچیک مست و ملنگم لالایی کن بخواب بابا بیداره گل بوسه روی دستات می کاره لالایی کن بخواب ای نور چشمام با تو رنگ خوشی می گیره دنیام تا خواب ببینی شاهزاده قصه که روی اسب بالداری نشسته تو را میبره رو ابرای آبی که رو ابرا به آرومی بخوابی لالایی کن لالایی کن لالایی تویی که پاک ترین خلق خدایی لالایی کن گل ناز قشنگم کیان کوچیک مست و ملنگم ...
11 دی 1390

یک ماهگی آقا کیان

سلام. کیان من امروز یک ماهش شد. اما روز خوبی برای پسرمون نبوده.کیان امروز همش داره گریه می کنه.چون از دیروز تا حالا دلش درد می کنه.چون دلش اصلا کار نکرده و فقط استفراغ می کنه.نمی دونم چی کار کنم. من و مامان مینای کیان از دیشب نخوابیدیم.حتی من امروز نتونستم برم سرکار. وقتی کیان گریه می کنه بدنش و به خصوص صورتش شروع می کنه به دونه زدن. به هرحال امیدوارم خوب بشه.الانم که دارم اینو می نویسم بعد از کلی زحمت مامان مینای کیان که خوابش کرده روی پای من خوابیده... اینم عکسش که امروز لب دریا با کلی مصیبت ازش گرفتیم ...
10 دی 1390

کیان بابا

پسرم گل پسرم تاج سرم جگر باباشه پسر، عسل چشاشه اینم سه تا عکس از گل پسرم کیان فکرالو: کیان گریالو: کیان خوابالو:   ...
5 دی 1390

آشنای من

احساس نمی کنم 24روز پیش برای اولین بار تو را دیدم. نمی دونم چرا برای من خیلی آشنایی و فکر می کنم از روز اول تا حالا می شناسمت و جای دیگه ای دیدمت...
4 دی 1390

من اینم

من بابای این آقا خوش تیپه هستم که تا چند وقت دیگه ان شاءالله به دنیا میاد  و  همه را انگشت به دهن می کنه!  انگشت به دهن می کنه چون اولین نوه پسری مامان و بابای باباشه و توی پسرخاله هاشم تَکه. چون هم از همشون کوچیکتره هم اینکه می خوام بهش یاد بدم با لهجه اصفهانی حرف بزنه، یه جوری که ارحام صدر خدا بیامرز هم نزده.   حالا غرض من از نوشتن این پست توی وبلاگ مامانش اینه که در مورد اسم پسرمون می خوام صحبت کنم. البته ببخشید اینقدر خشک و رسمی می نویسم.اتفاقا مامان مینا هم کنارم نشسته و برای این رسمی نوشتن داره مدام غر می زنه  ولی خب چه کار میشه کرد؟ من دیگه به رسمی نوشتن عادت کردم و جور دیگه ای بلد نیستم بنویسم. راستی یادتون...
4 دی 1390