ماجرای اصفهان...
سلام پسرکم.خوبی بابایی.من اینجا احوالپرسی میکنم که ان شاءالله وقتی رفتی مدرسه و با سواد شدی اینا را بخونی حال و احوالی پرسیده باشم.من بعد از چهار هفته اومدم تا وبلاگ گل پسرمو به روز کنم و از اتفاقات این مدت بگم. جمعه همون ٤ هفته پیش دلت کار نکرد بابایی و ما هم خیلی نگران بودیم. جمعه اصلا نخوابیدی و ما هم نخوابیدیم و برای اینکه ببرمت دکتر شنبه نرفتم سرکار. رفتیم دکتر و باز هم خوب نشدی.البته دکتر گفت به خاطر تغذیه نامناسب مامانته که اینجوری شدی.تا خونه مامان جونت بودیم من برای مامانت میوه و کمپوت و... می گرفتم و سرکار که بودم مامان جونت میداد مامانت بخوره و منم شبها مواظبت بودم تا همه که خوابند مامانت اذیت نشه.برای مامانت آبمیوه می گرفتم و میوه پوست می گرفتم و خلاصه بهش می رسیدم. اما وقتی اومدیم خونه خودمون دیگه نتونستم مثل سابق به مامانت برسم.چون دیگه واقعا تنها بودم و کسی هم کمکم نبود بکنه.واسه همین مامانت تغذیه خوبی نداشت.منم یکشنبه رفتم سرکار و یک هفته مرخصی بدون حقوق گرفتم و اومدم خونه تا به مامانت برسم.خلاصه یخچال خونه را پر کردم از ماهی و میوه و کمپوت و... تا مامانی بخوره که هم مامان مینا جون بگیره هم شما. اما مثل جن زده ها یه دفعه زد به سرمو با یه مصیبتی بلیط گرفتم و یکشنبه شب رفتیم اصفهان. کلی توی فرودگاه التماس کردم تا بلیط دادن بهم و چه وضعیتی که حوصله ندارم بنویسم و برات تعریف می کنم بعداً. خلاصه ما رفتیم اصفهان و منم به شدت مریض شدم و سرمای بدی خوردم و یه سر و یه کله با تب و لرز افتادم خونه. دیگه شبها کنار تو و مامان مینا نمی تونستم بخوابم.چون می ترسیدم خدای نکرده مریض بشین.این یک هفته هم شما خوب شدی و دلت کار کرد و خلاصه بابایی یک هفته ای اصفهان بودیم به من کوفت شد و برگشتیم.
اینم عکس شما که هفته پیش توی گنو در حال خواب و بیداری ازت گرفتیم که داشتی لبخند میزدی