کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه سن داره

بابا و پسرش

کیان بابا

پسرم گل پسرم تاج سرم جگر باباشه پسر، عسل چشاشه اینم سه تا عکس از گل پسرم کیان فکرالو: کیان گریالو: کیان خوابالو:   ...
5 دی 1390

آشنای من

احساس نمی کنم 24روز پیش برای اولین بار تو را دیدم. نمی دونم چرا برای من خیلی آشنایی و فکر می کنم از روز اول تا حالا می شناسمت و جای دیگه ای دیدمت...
4 دی 1390

من اینم

من بابای این آقا خوش تیپه هستم که تا چند وقت دیگه ان شاءالله به دنیا میاد  و  همه را انگشت به دهن می کنه!  انگشت به دهن می کنه چون اولین نوه پسری مامان و بابای باباشه و توی پسرخاله هاشم تَکه. چون هم از همشون کوچیکتره هم اینکه می خوام بهش یاد بدم با لهجه اصفهانی حرف بزنه، یه جوری که ارحام صدر خدا بیامرز هم نزده.   حالا غرض من از نوشتن این پست توی وبلاگ مامانش اینه که در مورد اسم پسرمون می خوام صحبت کنم. البته ببخشید اینقدر خشک و رسمی می نویسم.اتفاقا مامان مینا هم کنارم نشسته و برای این رسمی نوشتن داره مدام غر می زنه  ولی خب چه کار میشه کرد؟ من دیگه به رسمی نوشتن عادت کردم و جور دیگه ای بلد نیستم بنویسم. راستی یادتون...
4 دی 1390

بازهم سلام

سلام قند عسل بابا.خوبی پسرم؟فدات بشم که الان آروم روی پاهای من خوابیدی.من نشستم روی کاناپه،لپ تاپ سمت راست منه و شما هم آروم توی تشکچه و روی پاهای من خوابیدی. موسیقی سنتی گذاشتم و شما هم خوابی.موسیقی سنتی راهی بود که برای آروم کردنت کشف کردم و تصمیم دارم به یاری خدا حتما شما را به کلاس موسیقی بفرستم. یک روز از روزهایی که خونه مامان جون بودیم خیلی نا آرومی می کردی .منم همینجوری یه آهنگ گذاشتم و شما هم آروم شدی. «تو ای پری کجایی» زنده یاد قوامی چیزی بود که که پخش کردم و شما هم آروم شدی.  بابایی امروز صبح رفتم و توی مصاحبه شرکت کردم و حسابی گند زدم و برگشتم. دعا کن برای بابایی که قبول و استخدام بشم که اگه بشه محشر میشه گ...
4 دی 1390

دعا برای بابا

خدایا از اینکه همیشه لطف هایی که در حق من می کنی را فراموش می کنم تا نیاز بعدی که میام در خونتو می زنم شرمندم. از اینکه هم پسرم سالم به دنیا اومده و هم مینا سالمه خیلی خیلی ازت سپاسگزارم خدا. خداجون می دونی امروز بازم مثل همیشه از روزهایی هست که کمی بیشتر از قبل بهت نیاز دارم که هوامو داشته باشی. پس خدا این دوتا دعای منو در حق من و همه محتاجان روا کن. بسم الله الرحمن الرحیم یا مقلب القلوب و الابصار. یا مدبر اللیل و النهار. یا محول الحول و الاحوال. حول حالنا الی احسن الحال بسم الله الرحمن الرحیم ربش رحلی صدری و یسرلی امری وحلل عقدتا من لسانی یفقهوا قولی آمین یا رب العالمین خدایا تو را به معصومیت پسرم و مظلومین همسرم و بقی...
4 دی 1390

اومدیم خونه خودمون...

اول از همه سلام خدمت گل پسرم. سپس اینکه «گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم/ چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی». بله کیان بابا. با خودم می گفتم اگه به یاری خدا تشریف بیارید غم و غصه هامو باهات در میون بذارم، اما خدا را شکر اومدی و با زهم خدا را شکر غم از دلم رفت. دوم اینکه الان که نی نی وبلاگو باز کردم دیدم یکی از دوستان دوره دبیرستان برام اینجا پیام گذاشته.ژوبین یکی از بهترین دوستام توی اول دبیرستان بود. من و ژوبین و علیرضا با هم خیلی رفیق بودیم. ژوبین عاشق سینما بود و درس خون بود و دیگه نمی دونم کجا رفت تا امشب که فقط ازش یه پیام دیدم. علیرضا عشق ریاضی بود و آخرش هم مهندسی عمران قبول شد دانشگاه بوعلی همدان و من هم...
2 دی 1390

کودک و آینه

آیا نوزاد بدن خود را می‌شناسد؟ نوزاد شناختی از بدن خود ندارد. فقط به تدریج است که محدودیت هایی را که به "او" و "نه وفرد" دیگری مربوط می‌شود را می‌شناسد. این مرحله عموماً "مرحلۀ آئینه" نامیده می‌شود زیرا زمانی که نوزاد در آئینه نگاه می‌کند، تصویر خودش را در آن تشخیص می‌دهد. نوزاد در چه سنی هویت خود را می‌شناسد؟ پاسخ به این سئوال مشکل است. آنچه که درباره اش مطمئن هستیم، این است که کودک حدود دو سالگی، میان جسمش و انعکاس آن در آئینه ارتباط برقرار می‌کند. اما تا رسیدن به این مرحله، پیشرفتش تدریجی است. حدود چهار ماهگی، نوزاد از مشاهدۀ تصویر خودش در آئینه لذت می‌برد و در مقابل آن سر و دست خود را تکان می‌دهد. اما اگر در مقابل کودک دیگری هم قرار بگ...
23 آذر 1390

روز زایمان

سلام جیگرم. خوبی بابایی؟قربونت برم که الان خوابی عزیزم.گل پسرم الان خواستم در اتاق را ببندم محکم صدا کرد و شما یک دفعه پریدی بالا. گفتم خدا را شکر که شنواییت سالمه. پسرم می خوام از اون روزی بگم که جنابعالی قدم رنجه کردی و منت گذاشتی و پا گذاشتی روی چشمای بابا. چهارشنبه ده آذر نود که کلی حسرت خوردیم ای کاش 9 آذر به دنیا میومدی که میشد 9/9/90 و از اونجایی که ساعت 9 صبح به دنیا اومدی، قشنگ تر می شد. درضمن بابایی هم 8/8/63 به دنیا اومده. ساعت 6 صبح مامان مینا را بیدار کردم و گفتم پاشو بریم که کیان منتظره. مامانی هم که استرس داشت و از اتاق عمل می ترسید گفت نمیشه تو به جای من بری! :) می گفت من نمیام و از این شوخی های ترسی! خلاصه رفتیم و وسایل جناب...
14 آذر 1390