روز زایمان
سلام جیگرم. خوبی بابایی؟قربونت برم که الان خوابی عزیزم.گل پسرم الان خواستم در اتاق را ببندم محکم صدا کرد و شما یک دفعه پریدی بالا. گفتم خدا را شکر که شنواییت سالمه. پسرم می خوام از اون روزی بگم که جنابعالی قدم رنجه کردی و منت گذاشتی و پا گذاشتی روی چشمای بابا. چهارشنبه ده آذر نود که کلی حسرت خوردیم ای کاش 9 آذر به دنیا میومدی که میشد 9/9/90 و از اونجایی که ساعت 9 صبح به دنیا اومدی، قشنگ تر می شد. درضمن بابایی هم 8/8/63 به دنیا اومده. ساعت 6 صبح مامان مینا را بیدار کردم و گفتم پاشو بریم که کیان منتظره. مامانی هم که استرس داشت و از اتاق عمل می ترسید گفت نمیشه تو به جای من بری! :) می گفت من نمیام و از این شوخی های ترسی! خلاصه رفتیم و وسایل جناب شما را گذاشتم توی اتاق و رفتیم برای آماده سازی مامان مینا برای اتاق عمل. خلاصه مامان مینا را بردند توی اتاق عمل و اولین نفری بود که می خواست زایمان کنه. خاله ها جز خاله نغمه که نمی تونست بیاد به همراه مامان جون اومدن بیمارستان. من استرس داشتم و منتظر بودم و تسبیح مامان مینا را هم با خودم آورده بودم که صلوات بفرستم. خلاصه دَم نگهبان های بخش جراحی را دیده بودم که هوامو داشته باشند و میذاشتن همش برم و بیام. منتظر بودم که دیدم یکی از افراد خدمات گفت بیا. منم وسط بیمارستان بشکنی زدم و به مامان جون اینا اشاره کردم بیاین. اونا هم اومدند که بریم به سمت اتاق هل به هوای اینکه شما اومدی؛ اما دیدم همون خانمه که بندری هم بود گفت خودت تنها بیا، دکتر می خواد فقط با تو گپ (حرف) بزنه. منو میگی بابایی گفتم یا ابوالفضل! چی شده که دکتر منو تنها کار داره؟ دیدم خبری نیست خوشبختانه. متخصص بیهوشی برای تسکین پس از درد زایمان می خواست در مورد مُسَکن صحبت کنه و قیمتشو از این جور حرفا. حالا ما را میگی بابایی، اینقدر ضایع شده بودیم که با ذوق و شوق تمام دسته جمعی رفتیم به سمت اتاق عمل و خبری نبود! اما گفتیم بی خیال! انگار که چیزی نشده و رفتیم برای خودمون توی سالن انتظار تا صدامون کردند و واقعاً شما به دنیا اومدی و پنج دقیقه بعدش، یعنی 9 و 5 دقیقه صبح پنجشنبه دهم آذر هزار و سیصد و نود خورشیدی شما را دیدیم و من که داشتم از بغض خفه می شدم بی اختیار گفتم بابایی! یه پسر ناز و سفید خوشگل بِین پارچه های اتاق عمل که چشمای نازش باز بود و داشت به دور و برش نگاه می کرد. وقتی شما را بردیم بالا پرستار، قاچاقی اجازه داد از شما فیلم بگیرم و منم گرفتم. بعدش بابایی مامان مینا را آوردند که بیهوش بود و من وقتی توی اون وضعیت دیدمش بی اختیار بغضم ترکید. خلاصه خیلی صحنه بدی بود و بد تر و وحشتناک تر از اون، وقتی بود که مامان مینا که تازه کمی به هوش اومده بود داشت استفراغ می کرد و من دیگه واقعاً نتونستم خودمو کنترل کنم و همش توی سکوت زجرآورم اشک می ریختم و خاله منا و خاله میترا با دیدن اشک های من گریشون گرفت و من مغرور اشکامو بی اختیار ریختم. خلاصه اون روز خیلی خوب و بد بود. اما انصافاً لحظه های خوبش خیلی قشنگ تر بود. وقتی هم که مامانتو آوردند توی بخش و شما را تحویل ما دادند، همه جمع شدند شما را ببنند؛ تمام پرستار های بخش هم اونجا جمع شدند که شما را زیارت کنند. حتی رییس بیمارستان هم اومد شما را ببینه. از بس نازی بابایی من. باید برات حتما اسفند دود کنم و بزنم به تخته. فدای تو بشم عمرم که اینقدر ماهی؛ قربون اون چشمات برم...
تازه پسرم یادم نره بهت بگم خاله سمیرا خیلی برای شما توی بیمارستان زحمت کشید.از ٦صبح ٥شنبه تا خود عصر جمعه پلک روی هم نزده و فقط به خاطر شما توی بیمارستان خوابید. مبادا یادت بره بابایی.هرچیزی جای خودش.خوب جای خودش و بد هم جای خودش