سلام جیگرم. خوبی بابایی؟قربونت برم که الان خوابی عزیزم.گل پسرم الان خواستم در اتاق را ببندم محکم صدا کرد و شما یک دفعه پریدی بالا. گفتم خدا را شکر که شنواییت سالمه. پسرم می خوام از اون روزی بگم که جنابعالی قدم رنجه کردی و منت گذاشتی و پا گذاشتی روی چشمای بابا. چهارشنبه ده آذر نود که کلی حسرت خوردیم ای کاش 9 آذر به دنیا میومدی که میشد 9/9/90 و از اونجایی که ساعت 9 صبح به دنیا اومدی، قشنگ تر می شد. درضمن بابایی هم 8/8/63 به دنیا اومده. ساعت 6 صبح مامان مینا را بیدار کردم و گفتم پاشو بریم که کیان منتظره. مامانی هم که استرس داشت و از اتاق عمل می ترسید گفت نمیشه تو به جای من بری! :) می گفت من نمیام و از این شوخی های ترسی! خلاصه رفتیم و وسایل جناب...