کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

بابا و پسرش

اولین درد و دل با کیانم

1390/6/15 13:04
نویسنده : حمید
79 بازدید
اشتراک گذاری

درود بر آقا کیان خودم.چطوری بابایی؟خوبی؟مامان نمی دونه من الان دارم برات وبلاگ نویسی می کنم.عارضم خدمت شما که آره بابا.دلم برای مامان و بابام تنگ شده بابایی. قرار بود از اصفهان بیان بندر.اما نمی دونم کی میان؟ خب اگه توی این ماه نیان عمه هاجر که می خواد بره اول مهر سر کار و نمی تونه بیاد. عمه حوری هم علاوه بر اینکه اول مهر باید بره سر کار کلاس های دانشگاهش شروع میشه و اونم نمیاد.فقط می مونه مامان جون و آقا جون که اگه الان نیان آذر ماه میان و اسه وقتی که ان شاءالله تو گل پسرم به دنیا میای.

خب منم حوصلم سر رفته بابایی.این بندر عباس هیچی نداره که وقتی حوصلمون سر رفت بریم.منم اینجا کسی را ندارم که.فقط خاله ها هستند و مامان جون و باباجون. اگه اصفهان بودم حداقل فامیل های خودم همشون اونجا بودند.حداقل دوستای دوره دبیرستان و دانشگاه بودند.بچه های روزنامه بودند. اصلا اگه اصفهان بودم به روزنامه نگاریم ادامه می دادم. آره بابایی.همه میان بندر پیشرفت می کنند من تنها پیشرفتی که کردم و اتفاقا خیلی هم ارزشمند بود این بود که یه جورایی به معنی استقلال رسیدم.

خلاصه اینکه بابایی زودتر به دنیا بیا که حالم از فیسبوک به هم خورد از بس صبح تا شب رفتم توی فیسبوک و آخرش هم هیچی.مامان مینا هم که فقط حرص میخوره و حرص و حرص.واقعیتش اجازه نمی داد اینترنتو برای این 2ماه شارژ کنم.آخه من یه جورایی توی هرچیز کمی افراط می کنم. آره دیگه.توی بندر وقت، زیادی اضافه میارم.از بس بی حوصله شده بابایی. اما فکر نکنی بابایی همیشه اینجوری بوده ها! نه پسرکم. بابایی خیلی اهل خوندن و نوشتن بود. یادمه قبل از اینکه مطالبمو تایپ کنم با خودکار می نوشتم، اینقدر می نوشتم که جای خودکار روی انگشتم می موند و تاول میزد. همیشه پیگیر اخبار بودم و عشق سینما.به خصوص وقتی که سرویس سینمای روزنامه را من اداره می کردم.اما چی بگم که سربازی زد و پوستمو کند و کاسه کوزمو ریخت به هم بابایی.بذار ان شاءالله به دنیا بیای تا همشو برات تعریف کنم. از مامان مینا بپرس.من قبل از اینکه برم سربازی چندتا کار با هم انجام میدادم. اصلا یه جورایی خیلی عجیب و غریب بودم.فقط کسایی که این اخلاق و حالت منو دیده بودند خبر داشتند. اونم این بود که بعضی وقتا همزمان هم می نوشتم هم حرف میزدم و هم گوش میدادم.خیلی تمرکز بابایی بالا بود. اما خدا لعنت کنه اونی که گفت باید برم سربازی و اونی که منو برای نیروی مزخرف افتضاحی تقسیم کرد که این بشه حال و روز بابایی که دیگه نه حوصله نوشتن داشته باشه و نه خوندن.بابایی یه زمانی اینقدر پر حرف بود که نگو؛ اما نمیگم الان پرحرف نیستم.اما یک دهم گذشته هم حرف نمی زنم.

آخرشو بگم پسرم که به هیچ وجه اجازه نمیدم بری سربازی.هیچ وقت.

فعلا خداحافظ بابایی من.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان علی خوشتیپ
15 شهریور 90 10:19
سلام انشاالله آقا کیان گل به سلامتی به دنیا بیاد و یکی از مریدای امام حسین بشه علی منم اصلش اصفهانیه(باباش روی اصل خیلی تاکید داره) ولی اهواز به دنیا اومده. منتظر عکسای آقا کیان خوشگل هستیم .البته چند ماه دیگه