کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

بابا و پسرش

بعد از 4 ماه سلاااااااام

سلام پسرکم. خوبی بابایی؟ 4 ماه از آخرین باری که اینجا برات نوشتم می گذره؛ چون توی فیسبوک باهات  راحت ترم. مامان مینات نی نی وبلاگو داره و منم توی فیسبوک برات پیج ساختم؛ اما باز توی پیج خودم برات مانور میدم. اونجا خیلی طرفدار داری بابایی! همه دوستت دارند؛ اتفاقا به پیشنهاد و اصرار بعضی از دوستام برات پیج ساختم. از این حرفا بگذریم و بریم سراغ خودمون و حال و احوال روزهایی که قراره یادگاری بمونه برات اینجا تا ایشالا زمانی که خودت سواد خوندن و نوشتن پیدا کردی بیای بخونی و من هم تماشات کنم و حظ کنم از پسرکی که روز به روز بزرگ و بزرگ تر شد و برای خودش مردی شده! فقط امیدوارم خدا به مامان مینات و من عمر و سلامتی بده تا بتونیم بهترین روزهای زند...
3 آبان 1391

ایام غم نخواهد ماند...

سلام به قول خواجه شیراز: رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند امیدوارم برای همه ایام غم ماندگار نباشه؛ من که هنوز مشکلاتم حل نشده؛ اما داشتم به این فکر می کردم که خدا را شکر خانواده من همه سالم هستند؛ خدا کیان را سلامت به ما بخشید و این خودش بزرگترین نعمته! اما خدایا تو که اینقدر به ما لطف داشتی و چنین گوهر ارزشمندی را بهمون عطا کردی، نمیشه به دیگران هم همینو بدی؟ خیلی از پدر و مادر ها هستند که در حسرت اینن که بچشون یه لبخند کوچیک بزنه، در حسرت اینن که بچشون بهشون نگاه کنه، در حسرت گوش دادن بچهشون به حرفاشون و یا صدا کردن مامان و باباش هستند؛ خدایا مردم خیلی مشکلات دارند؛ یکی در حسرت بچه به سر می بره و پول داره و دیگری بچه داره و در حسرت پ...
25 خرداد 1391

درد و دل پدر با پسرش

سلام پسرکم. خوبی بابایی؟ دهم این برج یعنی خرداد ماه نود و یک شما شش ماهت تموم شد و رفتی توی هفت ماه. برای شش ماهگیت یعنی نیم سالگیت، مامانت یه جشن تولد کوچیک گرفت. البته اون موقع ما اصفهان بودیم.  بابایی تازگیا، یعنی تازه تازه هم که نه، مدتیه دلم گرفته. دلم برای روزهایی تنگ شده که غم و غصه های خنده داری داشتم. غم هایی که الان به هرکدومشون فکر می کنم به عقلم شک می کنم که واقعا اون روزها من عقل داشتم یا نه؟ آبان امسال من میرم توی 29 سالگی و جوونیم هم مثل برق و باد داره میره. خیلی سخته برای من که از جوونیم هیچی نفهمیدم و در اصل اصلا جوونی نکردم. تا درسم تموم شد سریع ازدواج کردم و بعدش هم سربازی و بعدشم که خدا شما را به من داد. خدا را شکر...
23 خرداد 1391

بابایی دلتنگه!

سلام بابایی. خوبی گل پسرم؟ یه مدتی خیلی سرم شلوغ بود. بعدش هم که عید شد و بعدش هم که به دلیل بی حوصلگی نتونستم بیام اینجا و برات از روزگار بنویسم. نازکم من الان اصفهانم. به خاطر کار مجبور شدم بیام اصفهانم. چون قراردادم تمدید نشد و گمرک هم هنوز جواب مصاحبه ها را نزده و من و مامان مینا هم با هم فکر کردیم و به این نتیجه رسیدیم که بهترین کار اینه که برای زندگی بیایم اصفهان و منم اومدم دنبال مقدمات این کار. اما تنهایی! الانم به شدت دلم تنگه و هر روز دارم خودمو با فیسبوک سرگرم می کنم و عکس ها و فیلم های شما که کمی از دلتنگی هام کم بشه. الانم که 2ساعته وارد بامداد شنبه نهم اردیبهشت نود و یک شدیم و من هم دوشنبه بلیط دارم برای برگشت به بندر و به شدت ...
9 ارديبهشت 1391
1