کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه سن داره

بابا و پسرش

نخستین روز دبستان

سلام. امروز اومدم اینجا تا شروع اولین روز تحصیلیت را اعلام کنم. تا فرداهایی که بهش سر بزنی و ببینی برام بی اهمیت نبوده روزها و شبهایی که در مورد تو بوده و اهمیتش زیاد بوده. بیای و ببینی اینجا برات چیزهایی ثبت کردم و به یادگار گذاشتم که اگه عمری باشه با هم بخونیم و لذت ببریم. امروز اولین روز مدرسه ی تو شروع میشه. زمانی که به دنیا اومدی برام قابل تصور نبود که دستتو بگیرم و ببرمت مدرسه. البته این زحمتیه که مامانی می کشه و من خب سرکارم. اما برای اینکه نگی بی معرفتم دیروز جشن شکوفه ها بودم. اما اینجا ازت می خوام تلاش کنی و در طول دوران تحصیلت بهترین باشی. قبلا هم بهت گفتم. بهترین هم نبودی، نبودی خب. اما تلاش کن باشی. ببینم تلاش کردی و نبودی خو...
1 مهر 1397

بدون عنوان

">سلام ">امروز یادم اومد که من هم روزگاری وبلاگی برای کیان ساخته بودم و یادگاری هایی اینجا میذاشتم. سری زدم و دیدم آخرین بار سه سال و نیم پیش برای تولد کیان مطلب گذاشته بودم. برای کیانی که 3 سالش شده بود و امروز بیشتر از 6 سال از عمرش گذشته. برای کیانی که پیش از به دنیا اومدنش اینجا مطلب میذاشتم و امسال باید بره مدرسه. ">ناگفته نماند که توی این تقریبا 7 سالْ تنها کیان نبود که رشد کرد و بزرگ شد. من هم پا به پای کیان بزرگ شدم. امروز که خودم رو توی آینه نگاه می کنم، می بینم دیگه اون حمید 7 سال پیش نیستم. خیلی تفاوت کردم. خصیصه های کمی از 7 سال پیش در وجودم مونده. البته جز این هم نباید باشه؛ که من پدرِ پسری هستم که ...
8 ارديبهشت 1397

کیان و جشن سه سالگی

سلام پسرم دیروز سه ساله شدی ساعت 9 ده آذر نود توی بیمارستان ام لیلای بندرعباس به دنیا اومده و دقیقا یادمه که روز پنجشنبه هم بود. به دنیا اومدن تو زندگی من رو از این رو به اون رو کرد و کم کم به این باور رسیدم که منم بزرگ شدم. پسرم من همه سعی و تلاش خودم را می کنم که بتونم برات یه زندگی سراسر پر از آرامشی را بهت هدیه کنم بلکه بدون هیچ دغدغه ای هم خودت و هم من و مامان مینا آینده ای روشن و درخشان برای خودت بسازی و بسازیم. کیان بابا یادم نرفته اولین باری که حرف زدی و اولین کلمه ای که گفتی «بابا» بود. مامان مینا را به اسم کوچیک صدا می زدی و البته نمی گفتی مینا؛ می گفتی «جیبا» و من و مامانت از ذوق خودمونو می کشتیم. ...
11 آذر 1393

پسری سه ساله و پدری سی ساله...

سلام تقریبا یک سال از آخرین پستی که گذاشتم می گذره و سه سال از اولین پست! مثل برق و باد گذشت سال نود تا امروز! کیان من 9 روز دیگه سه سالش میشه و من هم ماه پیش 30 ساله شدم و یادم نمیره روزهای پر از فراز و فرود زندگیمو. روزهایی که دوست نداشتم برن و رفتند و روزهایی که دوست نداشتم بیان و اومدن! اما زندگی را گذر است و گذرا! روزهای خوب و بد زندگی از ناگزیرهاست که نمیشه بی اعتنا ازش رد شد. چرا که تجربه اندوزی در روزهای بد سپرده خوبی میشه برای بد نشدن روزهای خوب. قرار نیست که همش بد بگذره. من خودم به عینه درک کردم خدا را و فهمیدم روز بد هم از روزهای خوب خداست! شاید توی روزهای سختی باشه که خدا را می فهمیم و صداش می کنیم و دست به دامنش میشیم تا ...
1 آذر 1393

سلامی دوباره

سلام امروز دقیقا پس از 1 سال و 2 ماه و 17 روز اومدم اینجا. روزی که دقیقا 2 سال و 1 ماه و 10 روز از روزهای سپری شده توسط تو می گذره! الان که دارم اینو می نویسم برای خودت روی مبل لم دادی و داری می خونی: ستاره آی ستاره همچین پسری کی داره؟ بابا حمید داره، مامان مینا داره!  اینقدر پدر من و به خصوص مامان مینا را در آوردی که فکر نمی کردیم یه روزی اینقدر عاقل بشی که وقتی آهنگ گوش میدیم تکرار کنی و حتی خوانندش را بشناسی! البته می دونم شاید بعضی ها بگن چه بابای خالی بندی داری! اما خدا را شکر فیلم های تو هست پسرکم که بیانگر اینه که خدا به ما لطف بزرگی کرده و جرقه تحویل یک نابغه را توی زندگی ما زده و البته همه چیز بستگی داره به اینکه من و م...
21 دی 1392

بعد از 4 ماه سلاااااااام

سلام پسرکم. خوبی بابایی؟ 4 ماه از آخرین باری که اینجا برات نوشتم می گذره؛ چون توی فیسبوک باهات  راحت ترم. مامان مینات نی نی وبلاگو داره و منم توی فیسبوک برات پیج ساختم؛ اما باز توی پیج خودم برات مانور میدم. اونجا خیلی طرفدار داری بابایی! همه دوستت دارند؛ اتفاقا به پیشنهاد و اصرار بعضی از دوستام برات پیج ساختم. از این حرفا بگذریم و بریم سراغ خودمون و حال و احوال روزهایی که قراره یادگاری بمونه برات اینجا تا ایشالا زمانی که خودت سواد خوندن و نوشتن پیدا کردی بیای بخونی و من هم تماشات کنم و حظ کنم از پسرکی که روز به روز بزرگ و بزرگ تر شد و برای خودش مردی شده! فقط امیدوارم خدا به مامان مینات و من عمر و سلامتی بده تا بتونیم بهترین روزهای زند...
3 آبان 1391

ایام غم نخواهد ماند...

سلام به قول خواجه شیراز: رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند امیدوارم برای همه ایام غم ماندگار نباشه؛ من که هنوز مشکلاتم حل نشده؛ اما داشتم به این فکر می کردم که خدا را شکر خانواده من همه سالم هستند؛ خدا کیان را سلامت به ما بخشید و این خودش بزرگترین نعمته! اما خدایا تو که اینقدر به ما لطف داشتی و چنین گوهر ارزشمندی را بهمون عطا کردی، نمیشه به دیگران هم همینو بدی؟ خیلی از پدر و مادر ها هستند که در حسرت اینن که بچشون یه لبخند کوچیک بزنه، در حسرت اینن که بچشون بهشون نگاه کنه، در حسرت گوش دادن بچهشون به حرفاشون و یا صدا کردن مامان و باباش هستند؛ خدایا مردم خیلی مشکلات دارند؛ یکی در حسرت بچه به سر می بره و پول داره و دیگری بچه داره و در حسرت پ...
25 خرداد 1391

درد و دل پدر با پسرش

سلام پسرکم. خوبی بابایی؟ دهم این برج یعنی خرداد ماه نود و یک شما شش ماهت تموم شد و رفتی توی هفت ماه. برای شش ماهگیت یعنی نیم سالگیت، مامانت یه جشن تولد کوچیک گرفت. البته اون موقع ما اصفهان بودیم.  بابایی تازگیا، یعنی تازه تازه هم که نه، مدتیه دلم گرفته. دلم برای روزهایی تنگ شده که غم و غصه های خنده داری داشتم. غم هایی که الان به هرکدومشون فکر می کنم به عقلم شک می کنم که واقعا اون روزها من عقل داشتم یا نه؟ آبان امسال من میرم توی 29 سالگی و جوونیم هم مثل برق و باد داره میره. خیلی سخته برای من که از جوونیم هیچی نفهمیدم و در اصل اصلا جوونی نکردم. تا درسم تموم شد سریع ازدواج کردم و بعدش هم سربازی و بعدشم که خدا شما را به من داد. خدا را شکر...
23 خرداد 1391

بابایی دلتنگه!

سلام بابایی. خوبی گل پسرم؟ یه مدتی خیلی سرم شلوغ بود. بعدش هم که عید شد و بعدش هم که به دلیل بی حوصلگی نتونستم بیام اینجا و برات از روزگار بنویسم. نازکم من الان اصفهانم. به خاطر کار مجبور شدم بیام اصفهانم. چون قراردادم تمدید نشد و گمرک هم هنوز جواب مصاحبه ها را نزده و من و مامان مینا هم با هم فکر کردیم و به این نتیجه رسیدیم که بهترین کار اینه که برای زندگی بیایم اصفهان و منم اومدم دنبال مقدمات این کار. اما تنهایی! الانم به شدت دلم تنگه و هر روز دارم خودمو با فیسبوک سرگرم می کنم و عکس ها و فیلم های شما که کمی از دلتنگی هام کم بشه. الانم که 2ساعته وارد بامداد شنبه نهم اردیبهشت نود و یک شدیم و من هم دوشنبه بلیط دارم برای برگشت به بندر و به شدت ...
9 ارديبهشت 1391