سلامی دوباره
سلام
امروز دقیقا پس از 1 سال و 2 ماه و 17 روز اومدم اینجا. روزی که دقیقا 2 سال و 1 ماه و 10 روز از روزهای سپری شده توسط تو می گذره!
الان که دارم اینو می نویسم برای خودت روی مبل لم دادی و داری می خونی:
ستاره آی ستاره همچین پسری کی داره؟ بابا حمید داره، مامان مینا داره!
اینقدر پدر من و به خصوص مامان مینا را در آوردی که فکر نمی کردیم یه روزی اینقدر عاقل بشی که وقتی آهنگ گوش میدیم تکرار کنی و حتی خوانندش را بشناسی! البته می دونم شاید بعضی ها بگن چه بابای خالی بندی داری! اما خدا را شکر فیلم های تو هست پسرکم که بیانگر اینه که خدا به ما لطف بزرگی کرده و جرقه تحویل یک نابغه را توی زندگی ما زده و البته همه چیز بستگی داره به اینکه من و مامان مینا بتونیم از پس این وظیفه بزرگ بر بیایم یا نه؟!
پسرکم امروز که دارم اینو می نویسم دوره ای را پشت سر گذاشتم که هیچ وقت فکر نمی کردم دوره گذر باشه و تصورم روی تداومش بود و عاقبتش را هم زندگی ئی از هم پاشیده می دیدم که به لطف خدا چنین نشد و دوران سخت زندگی ما گذشت و مبدل شد به روزهای سبز و شیرینی که من و مامان مینا همیشه با هم تصور داشتیم!
بیکاری من توی بندرعباس اونم 2 بار. 1 بار دقیقا فردای روزی که من و مامانت زندگی مشترکمون را زیر 1 سقف آغاز کردیم و دفعه دوم هم روزی بود که تو 4 ماهه بودی! پسرکم روزهای سختی را طی کردیم و بدون شک اگه فداکاری های مامان مینات نبود نمی تونستیم اون دوران طی کنیم. به خداوندی خدا اگه هر زن دیگه ای بود تحملش تموم می شد و زندگی را رها می کرد و می رفت. اما مامان مینا تا جایی که تونست تحمل کرد و با خوب و بد من ساخت تا به لطف خدا تونستیم زندگی را شیرین کنیم :)
البته باید بگم که توی اون دوران من هیچ خوبی ئی نداشتم و مامانت فقط با بد من ساخت؛ بد اخلاقی ها و بی پولی ها و گنده دماغی ها و...
خلاصه مادرت نه تنها مادر فداکاریه که همسر وفاداری هم هست بدون شک!
پسرکم توی 1 سال اولی که توی اصفهان بودیم اصلا روز خوش نداشتیم و به خاطر حماقت و غرور دیگران باز افتادیم تو مسیر بدشانسی! همه امیدمون به گمرک بود که به خاطر بومی نبودنم نتونستم برم کیش و به عنوان نفر ذخیره پذیرفته شدم! نهاد کتابخانه هم که امتحان دادم و پذیرفته شدم هم باز به خاطر بومی نبودنم توی بندرعباس منو نپذیرفت!
خلاصه خیلی بدبیاری ها توی 91 گذاشتیم پشت سر تا اینکه نوروز 92 یکی از بندگان خوب خدا که منو می شناخت و سابقه کار منو می دونست که روزنامه نگاری کار کردم پیشنهاد 1 کار بهم داد و به لطف خدا کارمند استانداری شدم و روزهای خوبمون شروع شد! (باور کن با نوشتن این سطور آخر لبخندی به لب اومد و ذوقی توی دلم سرشار شد که بدون شک نشونی از مهر پروردگاره)
مامان مینا موفق به اخذ مجوز وکالتش شد و زندگی ما بازهم رنگ تازه ای گرفت و مینا بیش از پیش مایه سربلندی و غرور من شد. اما خداوکیلی بگم بازهم 1 لطف دیگه ای که خدا به من و مامانت داره اینه که نمی تونیم فخر فروشی کنیم و در عین حال که از خدا می خوام زندگی ما هرروز بهتر بشه و موقعیت شغلی ما روز به روز مستحکمتر بشه و بشیم مایه مباهات و فخر پدر و مادرامون، اینم می خوایم که هیچ وقت غرور توی هیچ برهه ای از زندگی ما وارد نشه!
پسرکم توی این مدت خیلی داغون شدم و البته آبدیده هم شدم و احساس می کنم خدا می خواسته اینجوری بهم بگه باید مرد بشی. باید یاد بگیری زندگی یعنی چی؟! و خلاصه شدم مثل 1 مرد 40 ساله توی 29 سالگی :)
پسرکم همین چند سطرو از من داشته باش تا اینکه ان شاءالله بازهم بیام و برات بنویسم :)